#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_28
-شما اینجایید مامان؟
-اومدی؟ بیا بیا سند بدبختیمون رو ببین!
-مامان؟ خوبی؟ چرا هر چی صدا کردم جواب ندادی؟
-میگم بیا اینجا.
با کمی تردید به او نزدیک شدم. شی مزبور پیراهن بابا بود.
-این چیه؟
-سند بدبختی. سند خیانت!
ابروهایم بالا پرید:
-چی میگی مامان؟
-بو میده. بوی نا آشنا میده. بابات عوض شده هما! عوض شده.
لبخند بر لبانم نشست.
-مسخره کن. باور نکن. بزار بدبختی رو سرمون هوار که شد اون وقته که گریه میکنی!
-مامانم. چرا خودت رو اذیت میکنی؟ کدوم عوض شدن؟!
-یعنی نفهمیدی؟
-چی رو مامان جان نفهمیدم!؟
-آقات یکی رو پیدا کرده. ببین. بو میده! بوی عطر غریبه...اقات از این چیزا نمیزنه!
پیراهن را گرفتم و عمیق بو کشیدم. لبخند روی لبانم نشست:
romangram.com | @romangram_com