#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_27
الهام این را گفت و مرا به سراغ شیرینی ها فرستاد تا رویشان شربت بریزم. یک نگاهم به شیرینی ها بود و یک نگاهم به سام که با چشمهای ریز شده مرا می نگریست.
-منم فهمیدم شیرینی پزن. اسمشون چیه خانم شفق!
یک علامت سوال دیگر. این دو واقعا با هم مشکل داشتند؟ چرا سام فقط الهام را به فامیل صدا زده بود؟
شهلا ، با ایما و اشاره، سمیه را صدا زد و به او چیزی گفت. سمیه هم در گوش بشری حرفی زد و بشری هم به سرعت برخواست.
-خانم ها زود باشید الان میان دنبال شیرینی ها.
سام همچنان وسط آشپزخانه نشسته بود و جمع ما دوباره مثل قبل از آمدنش پر حرکت شد. از کنارش که گذشتم کنار روپوشم را کشید. به سمتش چرخیدم.
-اسمت چیه؟
-شیردل هستم.
-اوه ..خوشبختم بانوی نترس!
چپ چپی حواله اش کرده و به سراغ کارم رفتم. از اینکه به راحتی مسخره ام کرده بود حرص میخوردم. تنها واکنشش به چشم غره ام خنده بلندی بود. چیزی نگذشت که سدا ، صدایش کرد و باعث شد بالاخره از آشپزخانه برود. قبل از رفتنش متوجه شدم که آرام به شهلا که کنار فر ایستاده بود نزدیک شد و مکثی کرد و سریع بیرون رفت. قلبم انگار لحظه ای از حرکت ایستاد . چرا که حس کردم لبه روسری شهلا را بوسید و رفت. گیج به زنانی که اطرافم بودند نگریستم. نمی دانستم اینجا چه خبر است. شاید رازی در بین نبود ولی، هر چه که بود مرا می ترساند.
--
تمام مسیر تا خانه را به اتفاقات امروز فکر میکردم. به سدا و خواهرزاده اش ، به الهام و رفتار عجیبش با سام و رفتار سام با او، به هشدار عجیب ترش، به شهلا و نم اشک داخل چشمهایش ، به بشری و لبخندی که از صورتش پاک نمیشد . کلافه و سردرگم بودم. شاید زیادی حساس شده بودم. من برای کار کردن رفته بودم نه کارآگاه بازی! ساعت 6 بعد از ظهر بود و هوا نمیخواست خنک بشود. چادرم را کمی باد دادم تا خنک شوم. از اندیشه ام گذشت "خدا به داد ماه رمضان امسال برسد!" با دیدن خانه انگار بهشت را دیده بودم ، پا تند کردم تا زودتر از شر گرما خلاص شوم.
به خانه که رسیدم ، کلید انداخته و سریع وارد شدم. حتی نیم نگاهی به حیاط دم کرده نکردم.سریع داخل سالن شدم و به سرعت لباسهایم را کم کرده و خودم را روی مبل داخل سالن پرت کردم. چشمهایم از خستگی و گرما بسته شد. جلوی کولر بودم و می دانستم اگر جایم را تغییر ندهم سرما میخورم . همانطور که سکوت خانه آرامم میکرد، باعث تعجبم نیز، شده بود . کلا وقتی مامان داخل خانه بود ، یعنی سرو صدا به مقدار زیاد. اصلا همین باعث میشد که یک لحظه نبودنش به چشم بیاید. چشمهایم را گشودم و به اطراف نگاهی انداختم.
-مامان؟ مامان خانم؟ مامان؟
وقتی جواب نداد، نگران بلند شدم و ایستادم. سابقه نداشت مامان بی خبر جایی برود. آن هم در این ساعت که هر لحظه امکان داشت بابا هم برسد. دوباره صدایش زدم.
-مامان؟
اول از همهبرای یافتنش، سراغ حمام و سرویس بهداشتی رفتم . وقتی آنجا را خالی دیدم ،به سمت اتاق مشترکشان رفتم. با دیدن صحنه روبرویم بهت زده بر جا ماندم. مامان کنار کمد لباسهایشان روی زمین نشسته بود و چیزی را هی بو میکشید و گریه میکرد.
romangram.com | @romangram_com