#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_26

-نکنه تو هم ازش خوشت نمیاد که تحویلش نگرفتی؟
-من؟..من حتی نمیدونم کیه؟ فقط تو فروشگاه اومد و کلی وقتم رو گرفت و حرصم داد.
الهام نیم نگاهی حواله سام کرد:
-ازش دور بمون هما!
-چرا؟ مگه کیه؟ آدم بدیه؟
-نه آدم بدی نیست. خواهرزاده سداست. اما...ازش دور بمون چون زیادی خوبه.
گیج به او نگاهی انداختم. وقتی دیدم به من نمی نگرد، به سام نگریستم. خواهرزاده سدا بود؟ احتمال دادم به خاطر همان شکستگی پا و دست ،قبلا ندیدمش.
-چون ارمنیه میگید؟
-دختر باهوشی هستی!
خنده ام را فرو دادم. من یک سر داشتم و هزار سودا. ازدواج آخرین چیزی بود که به آن فکر میکردم. آن هم با یک ارمنی! مادرم مرا میکشت!
-در مورد من اشتباه میکنید! من به تنها چیزی که فکر نمیکنم همین موضوعه.
-عشق در نمیزنه و اجازه نمیگیره.
بی اختیار بلند خندیدم.
الهام نگاه شماتت باری به من انداخت و چیزی نگفت . در عوض سرهای سایرین به سمتمان چرخید:
-کسی ایشونو به من معرفی نمیکنه؟!
در این ده دقیقه ای که داخل آشپزخانه شده بود اولین باری بود که به من توجه نشان میداد.
-همکاره جدیدمونه.

romangram.com | @romangram_com