#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_25

خواستم جوابش را بدهم که در آشپزخانه باز شد و باز هم آن بوی تند و تیز مشامم را پر کرد!

طولی نکشید که خودش هم در چهارچوب در ظاهر شد:
-سلام بر خانمهای عزیز.
نگاهها به سمتش چرخید و عکس العملهای متفاوتی ایجاد شد . در واقع بجز الهام و شهلا بقیه صورتشان به لبخند شکفته شد. الهام اخمهایش در هم رفت و شهلا عجیب ترین عکس العمل را نشان داد. دیدم که چشمهایش پر از اشک شد و رویش را برگرداند. البته عجیب تر ازاو بشری بود که برای اولین بار نسبت به چیزی واکنش واضحی نشان میداد. صورتش از شادی شکفته بود . طوریکه فکر میکردی پسر خودش از در وارد شده است.
اولین نفر بشری بود که جوابش را داد:
-علیم سلام پسرم. خوبی؟
-سلام بشری خانم . شما خوبی؟ داداش خوبه؟
-هرچی توی بی وفا بپرسی.
-بابا من پا و دستم تو گچ بود. اون چرا بی وفا شده!
-خودت که می دونی. اونجایی که هست..
نگاهم بین بشری و سام چرخید. منتظر بودم تا مکالمه کامل شود و من بفهمم داداش دیگر کیست و کجاست ، ولی صد حیف که مکالمه نصفه ماند و چیز دیگری گفته نشد بجز می فهممِ سام! سام یکی یکی با شیرینی پزها احوالپرسی کرد. طوطی با ادا و اطوار حرف میزد و جمع را میخنداند. او هم وسط آنها نشسته بود و از شیرینی های تازه درست شده میخورد. کناری ایستاده بودم و همانطور که به الهام کمک میکردم، به حرفهای آنها هم گوش می دادم که پیرامون شیرینی ها بود. اینکه روزهای خانه نشینی را چه کرده و اینکه سر قولش برای مهمانی هست یا نه؟! چیزهایی که از آنها سر در نمی آوردم. به سمت الهام چرخیدم که جدی به کارش می پرداخت و در ظاهر حواسش به جمع نبود!
-شما ازش خوشتون نمیاد؟
الهام به سمتم چرخید و لبخندی یکوری تحویلم داد:
-چرا این فکر رو میکنی؟
چون نه اون با شما گرم گرفت و نه شما با اون.
لبخندی به رویم پاشید:

romangram.com | @romangram_com