#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_24

مرد جوان برایم چشمکی زد و دنبال سدا راه افتاد. فکر کنم چشمهایم از فرط تعجب گشادتر از این نمی شد. این دیگر که بود؟ آقای کافیان. شوهر سمیه کنارم آمد.
-سام زیادی شیطونه . بشری خانم گفت برید آشپزخونه. من اینجا هستم
-حالا این سام کی هست؟
-همه کاره اینجا!
-چی؟ پس خاله چکاره است؟
-بعد از خاله اون همه کاره است.
-تا حالا ندیده بودمش.
خواست جوابم را بدهد که مشتری کنارمان ایستاد و به جای من با مشتری همکلام شد.
-سلام خیلی خوش اومدید. بفرمایید امرتون؟
با آمدن مشتری مجبور شدم کافیان را تنها بگذارم و به آشپزخانه بازگردم، در حالی که ذهنم پیش سام جا مانده بود.بشری مرا فراخواندتا رولتهای سرد شده را برش بزنیم . دسرهای سرد شده را داخل دیسها چیدیم و شیرینی بعدی به همین نحو آماده شد. فروشنده ها به سرعت سینی های خالی را برمیگرداند و سینیهای آماده شده را می بردند.
-خاله باید برای این روزها ، نیروی کمکی بگیره. هم ما خسته ایم هم بچه های فروشگاه.
بشری در پاسخم فقط لبخندی زد. در عوض طوطی به حرف آمد:
-تا تو رو داره چه نیاز به نیروی زاپاس. هما اینجا هما آنجا.هما همه جا!!
همه به حرف طوطی خندیدند جز من. نمی دانم چرا حس کردم حرفش زیاد بوی دوستی نمی دهد.
-من دوست ندارم بیکار باشم.
سرش را نزدیک گوشم آورد:
-مثل اون حیوون شریف کار نکن دختر! اینو منِ با تجربه بهت میگم. سواری بدی ، ازت سواری می گیرن! مگر اینکه هدفت خودشیرینی باشه.

romangram.com | @romangram_com