#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_22


خدا را شکر این روزها آرامش نسبی در خانه برقرار بود. به جز غر غرهای همیشگی مامان و بدبینی های جدیدش همه چیز خوب بود. ناصر هم به قولش عمل کرده بود و زندگی فرنگ کمی آرامتر شده بود. قرار بود روز نیمه شعبان ، جشن نام گذاری بگیرند و نوزاد یکماهه را نامگذاری کنند. من هم میخواستم با اجازه سدا ، از آشپزخانه استفاده کنم و خودم شیرینی ها را بپزم. برای همین این روزها کمی زیادی باج میدادم و سر کار ، از انجام هیچ کاری فروگذاری نمیکردم.
کنار یخچال شیرینی ها ایستاده بودم و مشتری ها را ، راه می انداختم. داخل آشپزخانه کارم تمام شده بود و خاله از من خواسته بود کمک فروشنده ها کنم. وای که اگر بابا می فهمید حسابم با کرام الکاتبین بود. به قول طوطی ، زیادی زرنگ بودن این دردسرها را هم داشت. شده بودم دستیار تمام شیرینی پزها. هر کس هر جا کار کم می آورد صدایش بلند میشد و مرا صدا میکرد. حالا هم که سدا کار جدید به من محول کرده بود.
پف کلافه ای کشیدم و مشتری بد خلق را راه انداختم. خودش هم نمی دانست چه میخواهد. شیرینی تر یا خشک! مربایی یا مغز دار. کلافه ام کرده بود. آخرش هم یک کیلو نان خامه ای گرفت و رفت! با رفتن او نفس آسوده ای کشیدم. هنوز کاملا آرام نشده بودم که مشتری بعدی رسید. :
-ببخشید خانم.
همانطور که دیس شیرینی ها را جابه جا میکردم جوابش را دادم.
-بله؟!
-شما با همه مشتری هاتون نامهربونید؟
سرم بالا آمد. در نگاه اول صورت سه تیغه شده اش به چشم می آمد. ادکلن تند و تیزی زده بود که با وجود شلوغی فروشگاه و بوی شیرینی ها ، مشخصا به مشام می رسید . لباس اسپرتی پوشیده بود و در حالیکه یک دست در جیب داشت ، من را برانداز میکرد:
-ببخشید با منید؟
لبخندی زد و دستش را از جیبش خارج کرد
-من بجز شما کس دیگه ای رو نمی بینم. آدم وقتی باهاش صحبت میکنند باید توی چشم طرف مقابلش نگاه کنه. درست مثل حالا که منو نگاه میکنید!
اخمهایم در هم رفت :
-امرتون آقا.
-یک کیلو از شیرنی های خوشمزه اتون میخوام.
سعی کردم اخمهایم را باز کنم وگرنه سدا سرم را جدا میکرد. من را چه به فروشندگی؟! مطمئن بودم دیگر هیچ وقت این کار را به من واگذار نمیکرد.
-از کدوم شیرینی میخواید؟

romangram.com | @romangram_com