#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_20

مادر ناراحت از نیش و کنایه ها بلند شد و بیرون رفت . ته همه حرفهای عالیه ما و فرنگ مقصر بودیم و خودش و پسرش بیگناه!! عالیه خانم هم کمی دیگر ماند و بعد او هم مثل مامان به جمع داخل سالن پیوست. بغض گلویم ر ا می فشرد:
-دلم میخواد بدونم اگر این بلا سر ترنج میومد بازم همین حرفا رو میزد؟ یا قضیه فرق میکرد؟ پس شازده پسرش چی که مثل وحشیا افتاده به جون تو و د بزن!؟ میگه کاری با بچه نداشته قبول ، تو رو چرا لت و پار کرده! این دوست داشتنه؟! چرا حرف نزدی فرنگ؟!
فرنگ با انگشتش دست کوچک و نحیف نوزاد خوابش را نوازش میکرد و فقط میگریست. کلافه صورتش را به سمت خودم چرخاندم
-خیلی دیوونه ای اگه نری طول درمان بگیری. باید حق این شازده رو بزاری کف دستش. این کتکا دیه داره! به حرفشون گوش ندیا!!
پوزخندی زد و بالاخره جوابم را داد:
-تو هیچی نمیدونی..هیچی..هنوز خامی...این کارا رو بکنم که چی بشه؟ یا مجبورم برگردم توی همون چهاردیواری و وضع بشه بدتر. یا نه بیاد و طلاقم بده و برگردم همین خونه. اینجایی که ازش فرار کردم و هیچ کس طالب برگشتنم نیست ..مادرم راست میره چپ میاد میگه طلاق نگیریا!! بابامم که نگاهم نمیکنه مبادا عذاب وجدان بگیره و شورا تشکیل داده رضایت بگیره و منو برگردونه سر زندگیم! .نه خواهر من...دنیا به قشنگی ای که تو نگاه میکنی نیست...اگر از خونه بیرونم نکرده بود محال بود بیام اینجا..محال بود!
پتوی نازک روی نوزادش را جابه جا کرد.
-کاش مرده بود..کاش بمیره!!
این را گفت و شروع کرد به هق هق کردن. گیج بودم. دردش چقدر بود که آرزوی مرگ نوزادش را داشت. آن هم فرنگی که همان اوایل بارداری به هیچ وجه حاضر به سقط نشده بود!! نمی توانستم خودم را جای او بگذارم. من فرنگ نبودم. طاقت این مشکلات را نداشتم . شاید از همان اول بچه را میکشتم و یا نه با وجود تمام حرفها بچه دار نمیشدم!! هر چه بوددر یک مورد حق با فرنگ بود. فرنگ راست میگفت، طلاق وضعش را بدتر میکرد که بهتر نمیکرد. بخصوص با خانواده سنتی ما. بخصوص که فرنگ نه هنری نداشت و نه استقلال مالی . نگاهم روی صورت زردرنگ نوزادش نشست. سرنوشت این پسر چه میشد؟ به چشمهایش نگریستم:
-یعنی میخوای برگردی؟
-آره!
این را گفت و پای گچ گرفته اش را جابه جا کرد و به کمک دیوار برخواست. دیروز هر چه منتظر بابا ماندیم نیامد. مامان آرش را خبر کرد و او با دیدن وضع فرنگ ، بی درنگ او را به بیمارستان رساند. بماند که چه مصیبتی کشیدند و نزدیک بود پای آرش گیر بیافتد. بیمارستان پلیس خبر کرده بود و اگر فرنگ رضایت نداده بود کار بیخ پیدا میکرد. آرش بعد از بیمارستان به سراغ ناصر رفته بود و یک دعوای جانانه با او کرده بود! هر چند قد و قامت ناصر از آرش سرتر بود و او هم حسابی از خجالتش در آمده بود. اصلا برای همین امشب از آرش خبری نبود!
کمک فرنگ کردم تا وسایلش را جمع کند. تازه چادرش را پوشیده بود که قامت بابا در چهارچوب در پیدا شد. با دیدن فرنگ آماده ، لبخند بر لبش نشست.
-آفرین بابا. میدونستم عاقلی. این دعواها نمک زندگیه. مواظب خودت و بچه ات باش. ناصر قول داده دیگه از این غلطا نکنه. تو هم بهش گیر نده. مثل مادرتون نباش که وقتی آدم عصبانیه دم به دمش میده! تو عاقلی باباجان . من ازت بیشتر انتظار دارم.
فرنگ پوزخندی زد و با نگاه به من فهماند که حرفهای بابا را تحویل بگیرم. بعد سرش را زیر انداخت:
-چشم آقاجون ببخشید که مایه ی زحمت شدم.
بابا ناصر را صدا کرد. کمی طول کشید تا ناصر کنار در ظاهر شد. دلم میخواست با دستهای خودم خفه اش میکردم. هر چه می نگریستم ذره ای پشیمانی در ظاهرش نبود!

romangram.com | @romangram_com