#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_19

-گشنه اشه. بدم شیرش بدی؟
مامان رو ترش کرد:
-بیخود. نیست خیلی بچه اش جون داره! همین مونده شیر قهر و غضب بخوره. بده ببرمش آب قندش بدم. تو زخمای خواهرت رو تمیز کن.
فرنگ هیچ اعتراضی نکرد. حتی به نوزاد رنگ و رو پریده توجه ای هم نشان نداد. در آن ده روز هم که خانه ما بود به زور به بچه شیر می داد. از بچه اش فراری بود. در واقع لغتی که از آن می ترسیدم واقعیت را بهتر نشان میداد. فرنگ از نوزادش بیزار بود! قلبم از غم خواهرم فشرده شد. نگاهم روی صورت درب و داغانش نشست. اما با وجود بیزاریش در دفاع از نوزادش به این روز افتاده بود. مادر بود و انگار دفاع از فرزند با سلول سلولش عجین شده بود. باز بغض در گلویم چمبره زد و اشک مهمان چشمهایم شد. پس مگر ناصر پدر نبود؟ پس چرا او هیچ احساسی نداشت؟ پدر ماهم چنین بود؟ یادم به بابا و پریشانیش افتاد. نکند وضع فرنگ را دیده بود و اینچنین پریشان بود؟ نه..اگر بود...آهنگ شادش چه بود؟! لبهای به خنده بازش چه؟باز هم ترس بر من چیره شد.
-مامان، بابا فرنگ رو دید؟
-نه...اونم معلوم نیست کدوم قبرستونیه! ظهر نیومد خونه گفت کار داره. ای خدا که من چقدر بدبختم! گلیم منو خواهرت رو سیاه بافتند. سیاه. بخت تو مثل ما نشه ایشالا!
این را گفت و نوزاد را از دستم گرفت و برخواست. نتوانستم به او بگویم بابا شب هم دیر می آید. نتوانستم بگویم کار او ول چرخیدن اطراف محل کار من است و بی دلیل به سوپری سر زدن! چیزی در سرم می پیچید و صدا می داد. چیزی که آوای خوش آهنگی نداشت. چیز عجیبی که از آن فقط دلهره و اضطراب را درک می کردم و ترجمه اش را نمی دانستم. به قول مامان دلم شور میزد. بد هم شور میزد!

کنج اتاقم نشسته بودم و از حرص دندان روی هم می ساییدم. اینطرف عالیه خانم نشسته بود و با فرنگ حرف میزد و در سالن بابا با ناصر و پدرش شور گرفته بود. تنم از استرس می لرزید. تنها نگاهی که با دیدن وضعبت فرنگ به معنای واقعی گرفته شد نگاه پدر شوهرش بود. ناصر اصلا داخل اتاق نشد و عالیه خانم هم اصلا به زخمها نگاه نمیکرد و مدام نصیحت میکرد.
-بخدا دوستت داره دخترم. خاطرت رو میخواد. پسر من محبتش تند و تیزه. نگاه به هارت و پورتش نکن دلش قد گنجیشکه!
-داشت..بچه رو میکشت!
همین!! حرف فرنگ از اول تا حالا همین بود. تن کبود و وضع بد خودش چیزی نبود!!
-نگو این حرفو خدا غضبش میگیره. خودش میگه داشته ساکتش میکرده تو رسیدی . بس که این بچه لاجونه لا دست باباش انگار داشته خفه میشده!
اشک از گوشه چشمان فرنگ سرخورد.
-فرنگیس جان بچسب به زندگیت مادر. هوای شوهرتو داشته باش تا مهر این بچه ام به دلش بیوفته. جون بگیره به آقون باقون بیوفته ، میشه نور چشمی باباش. مردا همشون از زق و زوق بچه فراریند. اینا رو من نباید بهت بگم. حرف مادرونه است ولی تو هم دخترمی!! سعی کن بخوابونیش وقتی میاد یا وقتی خوابه . مطمئن باش بچه جون که گرفت ، بزررگتر که شد می بینی بیشتر از تو خاطرش رو میخواد.
فرنگ از بس انگشتهایش را محکم در هم فشرده بود سفید شده بود و این زن هنوز یاوه سرایی میکرد. عالیه خانم دست دردناک فرنگ را در دست گرفت. نگاهش روی نوزاد نحیف کنار دستش بود. در واقع از وقتی آمده بود بیشتر از خواهرم حواسش به نوزادش بود
-ببین خودتم لاجون شدی؟ هیچی ندادن بهت بخوری؟ کاش اومده بودی خونه خودم. خب پسره حق داره رم کرده دیگه!! بیشتر بخودت برس.

romangram.com | @romangram_com