#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_18
-چ چی شده؟
مویه مادر اوج گرفت:
-بیا ببین از خدا بی خبر چی کار کرده با خواهرت. بیا ببین تن مثل برگ گلش رو چکار کرده!
-ک کی؟
-کی؟ شوهر خیر ندیده اش. ناصر از خدا بیخبر. ببین زده زن زائو رو لت و پار کرده. ای به زمین گرم بخوری نامرد. دستت قلم بشه به حق علی!
روی پایش کوبید.
-الهی مادرت به عزات بشینه !
نگاه فرنگ همچنان مات بود. ترس برم داشت . او هیچ گاه ساکت نمی ماند تا مادرم هر چه میخواهد بگوید. با ترس جلو کشیدم. از جلو وضعیت زخمهایش بدتر بود. مگر با چه او را زده بود که اینچنین زخمها لا باز کرده بود؟؟ بار اول نبود که ناصر نشان میداد که از مردانگی فقط نشان دادن زور بازو را بلد است. اما بار اول بود که چنین پیکر فرنگ را آش و لاش کرده بود. اشک در چشمم حلقه زد. با دیدن زخم باز و اثرش فهمیدم چه بلایی بر سرش آمده. جای قلاب کمربند بر صورت زیبایش مانده بود. نامرد با سگگ کمربند به جانش افتاده بود. قلبم از غم تیر کشد. کنارش نشستم و دستش را در دست گرفتم. چهره اش از درد در هم فرو رفت:
-فرنگ..خوبی آباجی؟ فرنگ؟!
تکانش دادم. بالاخره چشمانش از آن نقطه لعنتی دل کند و به صورت خیس از اشک من چسبید. پوزخندی بر لبان متورمش شکل گرفت
-چی شد عزیزم. چرا آخه؟
لب هایش به زور باز شد و ناله ای کرد. حرفهایش نامفهوم بود.
-خوابیده بود...بچه..گریه...داشتم لباس میش...کتکش زد...بچه...رفتم. جلو...زد..منو زد...از خونه...بیرون ..با بچه...بدون چادر..
اشکی از گوشه چشمش چکید و همان حرف نامفهوم را هم قطع کرد. مادرم بلند بلند می گریست. خدا لعنت کند مردهایی را که دستشان بر پیکر زنهایشان شلاق میشد و دم از مردانگی میزدند. صورتش را در آغوش گرفتم و گریستم. به حال تنهایی او. به حال مادرم که کم این چیزها را تجربه نکرده بود. به حال خواهری که پدرش اعتقاد داشت، این دست بزن نشان از مردانگی دامادش است. گریستم به حال زن برادری که می دانستم چند باری تن او هم میزبان تاخت و تازهای برادرم شده است. خدا لعنتشان کند. از مردها بیزار بودم. از زن بودن بیزار بودم از قانونی که حمایتشان میکرد بیزار بودم از دادگاهی که حکم به صبوری میداد بیزار بودم. از همه بیزار بودم. اشک ریختم و اشک ریختم ولی سبک که نمیشدم هیچ هی سنگین و سنگین تر میشدم.
صدای نق نق بچه که بلندتر شد، به خودم آمدم . خیس شدن لباس فرنگ را حس کردم. فرنگ صورتش را از من دزدی . صورتش از اشک خیس خیس بود. سر فرنگ را روی زمین گذاشتم و به سمت نوزاد چرخیدم. بچه ای که بیست روزه بود ولی هنوز نه اسم داشت و نه شناسنامه. بچه ای که پدرش او را نمیخواست. خدایا اگر اینها دیوانه نیستند پس دیوانه کیست؟ چرا ما زنها همیشه محکوم بودیم. فرنگ تا قبل از بارداریش هدف طعنه ها بود که چرا باردار نمی شود. نازاست و اجاقش کور است ..مرد زندگیش دلش پناه و پشت میخواهد و او ناتوان و عقیم است و حالا. همان آدمها تیشه به ریشه اش میزدند که غلط کرد بی رضایت شوهرش بچه دار شد. زن بی اذن شوهر نباید آب بخورد چه رسد به زایمان!
نوزادش را به آغوش کشیدم. کمی آرام شد و دوباره گریستن گربه وارش را از سر گرفت . در ده روزی که فرنگ خانه ما بود حتی یک نفر از قوم شوهرش به عیادتش نیامد. روز اول هم با توپ و تشرهای بابا و از ترس قانون ، ناصر حاضر شد به بیمارستان برود و کارهای ترخیص را انجام دهد و بعد از آن یک بار هم به دیدن همسر و فرزندش نیامد و حالا این مصیبت پیش رویمان بود. وقتی افسار زندگیت به دست خاله زنک ها بیافتد جز این انتظاری نیست!
نوزاد رنجور در دستانم می لرزید و حس بدی را در جانم تزریق میکرد. نوزادان شیرین نیستند؟ پس چرا ماهان شیرین بود؟ شاید این بچه به دلیل ظاهر رنجور و وزن اندکش ، به دل نمی نشست. دو کیلو و چهارصد گرم. در دست که می گرفتی انگار کرمی دست و پا دار است. مورمورم میشد بغلش کنم. پوست صورتش چروک بود و چشمان روشن پدرش را به ارث برده بود. دهانش را بی تابانه میچرخاند و با همان صدای گربه ایش ونگ میزد. رو به فرنگ کردم.
romangram.com | @romangram_com