#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_17

-سوار شو تا من برم آب بخرم. مردم از گرما.
از لحن ناراضی و شاکیش جا خوردم. مگر من مجبورش کرده بودم که دنبالم بیاید؟ وارد سوپری شد. سایه ای به او نزدیک شد. چشم ریز کردم ولی چیزی ندیدم احتمالا توهم زده بودم. در ماشین را باز کردم و نشستم. ضبط ماشین دلبرم دلبر میخواند. ابروهایم بالا پرید. بابا و این آهنگ ها!! لب گزیدم. خنده ام گرفته بود چشم مامان جان روشن! البته بابا عاشق آهنگ های قدیمی بود. بخصوص آهنگ های قبل از انقلابی . زن و مرد هم نداشت. اما این آهنگ ها عجیب بود. چون معمولا از این تیپ آهنگ ها خوشش نمی آمد. البته همان هایی را که دوست داشت هم به خاطر مامان که جنجال به پا میکرد کم گوش میداد و یا یواشکی به سراغشان میرفت. به قولی دنبال دردسر نبود گرنه چندان هم نارایتی مامان برایش مهم نبود. عدم تناسب فرهنگی یعنی ازدواج مادر و پدر من! مادرم تم شدیدا مذهبی داشت و پدرم از مسلمانی فقط نماز و روزه را میشناخت!! آهنگ عوض شد ولی بابا هنوز نیامده بود. به ساعت مچیم نگریستم. یک آب معدنی خریدن ربع ساعت زمان نیاز داشت؟ بالاخره بابا از سوپری بیرون آمد و سوار ماشین شد. هر چه در دستهایش نگریستم بطری آبی ندیدم:
-نخریدید؟
-چی؟
-آب دیگه!
-خب صبر کن بریم خونه. ده دقیقه تحمل کن بچه که نیستی!
این را گفت و ماشین را روشن کرد. از تعجب چشمهایم گرد شد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. من آب میخواستم؟ یعنی بابا فراموش کرده بود که برای چه داخل سوپری رفته است. یک لحظه ترسیدم. قلبم شروع به تند زدن کرد. نکند بابا آلزایمر گرفته بود؟ یعنی راه خانه را گم می کرد و سمت من می آمد. شک نداشتم که بیمار است وگرنه چه دلیلی داشت که فراموش کند برای چه داخل سوپری شده است!
-مگه نگفتید تشنه اید و رفتید سوپری؟
اخمهایش در هم رفت:
-چی؟ من گفتم؟! اشتباه فهمیدی.
از تعجب دهانم باز ماند. پس اگر برای آب نرفته بود چرا ربع ساعت در سوپری مانده بود؟ بعد هم دست خالی بیرون آمده بود. اخمهای درهمش مانع سوال پرسیدن میشد. در سکوت تا خانه رانندگی کرد. ترسی موذی به جانم افتاده بود. جلوی خانه ترمز زد و مرا پیاده کرد:
-به مادرت بگو شب دیر میام!
-چشم.
به سرعت دنده عقب گرفت و از کوچه خارج شد. کلید را در دستم مشت کردم. دستم می لرزید . بر دل سیاه شیطان لعنت! بسم اللهی گفتم و در خانه را باز کردم. حیاط سرسبز هم در این هوای داغ بدشکل شده بود . گلهایش پیر بودند و شادابی نداشتند. به سرعت خودم را به ساختمان رساندم. با باز کردن در خنکای باد کولر بر جانم نشست. چادر و مقنعه از سر کشیدم و داخل خانه شدم. هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودم که انگار پایم به زمین چسبید. صدای گریه می آمد. صدای ونگ ونگ نوزاد و صدای گریه بی تاب مادرم.
صدا از سمت اتاقم بود . وسایلم را گوشه سالن رها کردم و به سرعت خودم را به اتاقم رساندم. با دیدن منظره روبرویم به معنای واقعی ترسیدم و زبانم از کار افتاد. فرنگ، خواهر عزیز تر از جانم خونین و مالین داخل اتاق افتاده بود و حتی نای ناله کردن هم نداشت. پای چشمش کبود بود. پوستش زخم بود. بدنش کبود بود و پای چپش در همان نگاه اول ورم کرده و ناجور به نظر می رسید. کنارش نوزاد ضعیف و بیست روزه اش خوابیده بود و مثل بچه گربه ای ناله میکرد. مادر بی توجه به بچه ، دستمالی را در دستان لرزانش گرفته بود و بر پیکر بی حال فرنگ می گذاشت و اشک می ریخت و ناله میکرد:
-خدا لعنتش کنه...خدا لعنتشون کنه...ببین با تن دختر برگ گلم چه معامله کرده. الهی دستت قلم بشه. الهی خودت و خونواده ات به زمین گرم بخورید و بلند نشید...الهی خیر از زندگیتون نبینید.
کنار در رها شدم. صدای افتادنم توجه مادرم را جلب کرد. نگاه فرنگ مثل مرده ای فقط روی گوشه ای از دیوار زوم شده بود.

romangram.com | @romangram_com