#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_16
جمع که در حال پچ پچ بود به یکباره ساکت شد و نگاهشان روی ما نشست. خاله سدا به عصای چوب گردویش تکیه داد. لبخند کجی روی لبش نقش بست . چشمهایش برق میزد. به زهره نگریست:
-زهره از فردا میره. خواستم بهت بگم قرداد که نوشتیم دیگه از این خبرا نیست. مثل بقیه باید توی کارت جدی باشی نه دائم صدای خنده ات تا اونطرف بیاد!
با ذوق دستم را از دست بشری کشیدم و صورت سدا را بوسیدم.
-وای مرسی مرسی ..قول میدم. البته نکه نخندما..آروم میخندم.
جمع زیر خنده زد و صدایشان بلند شد. سدا لبخند بیرنگی زد و زمزمه کرد: توبه گرگ مرگه!! و بلندتر ادامه داد:
-بیا اون ور تا قراردات رو امضا کنی!
جواب تبریکات دوستان جدیدم را دادم و بی توجه به درد دستم ، به سرعت به دنبال سدا وارد فروشگاه شدم.
از قنادی خارج شدم. ساعت 2 بعد از ظهر بود و آفتاب تند و تیز مرداد ماه کلافه ام کرده بود. دو ماه بود که جانشین زهره شده و حسابی از در کارم جا افتاده بودم . این روزها سرمان شلوغ بود. مجبور بودم بیشتر در قنادی بمانم . اعیاد شعبانیه و جشن ها از یک طرف و حجم عظیم عقد و عروسی های قبل از ماه رمضان از طرف دیگر، باعث شده بود کارمان خیلی زیاد شود و حتی روزی چندین بار پخت داشته باشیم. همین موضوع ایجاب میکرد که بیشتر مواقع اضافه کار بایستم. امروز خوشبختانه سرمان خلوت تر بود و سفارشات کمتر و بعد از تقریبا دو هفته می خواستم سر ساعت به خانه بروم.
دستم را حایل صورتم کردم تا چشمانم را از اشعه خورشید محافظت کنم. با دیدن ماشین بابا چشمانم از تعجب گرد شد. خودش هم داخل ماشین نشسته بود. مگر نباید الان در خانه می بود؟ به سمت ماشینش حرکت کردم. حواسش جای دیگری بود و صورتش از همیشه شکوفا تر به نظر می رسید انگار چیزی شادش کرده بود. از داخل ماشین صدای آرام آهنگ شادی می آمد. این هم یک مورد دیگر برای تعجب من. به پنجره ماشین ضربه زدم. متوجه ام شد. سرش را به سمتم چرخاند ابتدا تعجب کرد بعد ناگهان چیزی در صورتش تغییر کرد انگار ترسیده یا نگران شده باشد. به ثانیه نکشید که صورتش حالت آشنای همیشگی را گرفت و شیشه را پایین داد:
-سلام آقاجون. اینجا چکار میکنید؟
-سلام. زود تعطیل شدی!
-آره امروز کارمون کمتر بود. نگفتید اینجا چه کار میکنید؟
-خب..این ورا کار داشتم...اومدم دنبال تو.
ابروهایم از تعجب بالا پرید او که نمی دانست کار من کی تمام می شود! این چندمین باری بود که این حوالی دیده بودمش و هر بار بهانه بدتری می آورد.
-دستتون درد نکنه توی این گرما اومدید دنبالم.
بابا دستش را به سمت دستگیره در آورد. عقب کشیدم چون متوجه شدم میخواهد در ماشین را باز کند. پیاده شد و روبرویم ایستاد.
romangram.com | @romangram_com