#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_15
-ببخشید!! خب هولم کردید.
صدای خنده ریز شیرینی پزها می آمد. دستم را هی باد میزدم. بشری به سمت جعبه کمکهای اولیه رفت. بقیه فقط نگاه میکردند. انقدر سوختگی دست دیده بودند که فورا نترسند و واهمه نداشته باشند.
-ببین توی این یک ماه اینها رو هم از کارشون باز کردی!!
با دست به شیرینی پزها اشاره کرد. چشمانم از تعجب گرد شد.
-من؟ به من چه ارتباطی داره. خودشون دوست دارند برام حرف بزنند!
همه به قیافه مچاله شده ام خندیدند. دست دردناکم را در دهانم کردم تا بزاق دهانم التیامش دهد. خاله صدا چشم غره ای نثارم کرد.
- قبلا همیشه همه یه کاری داشتند که انجام بدند، اما حالا انگار الان وقت زیاد میارن که با حرف زدن پرش میکنند.
نیشم خود بخود باز شد:
-خب لابد من زرنگم کارا کم شده خاله جان سدا!!
دست خاله به عادت معمولش به سمت گوشم رفت که مهناز دخالت کرد:
-خاله الان ایام پرکاریمون نیست. سرمون خلوته.
نفسم را محکم بیرون فرستادم. با این عادت خاله سدا که دایم گوشم را میکشید بعید نبود درازگوش شوم! البته بدیش این بود فقط با من این رفتار را داشت که آن هم شاید به دلیل سن و سال کمترم بود.
-خب خب ، طرفداری نکنید. این خودش دو متر زبان دارد.
بغض کردم. دستم هنوز تیر میکشید. بشری با آرامش کنارم ایستاد و دستم را در دست گرفت و لایه ای پماد روی آن کشید. از درد چشم بستم.
-ببین ، بی احتیاط هم هستی!
با همان بغض بی اراده بر زبانم جاری شد:
-حالا اینا یعنی..دیگه نیام!
romangram.com | @romangram_com