#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_14

-عرضی نیست. فردا عصر سندش آماده است . به پدر سلام برسونید .
به سرعت از مغازه خارج شدم . از فکر اینکه فردا هم باید قیافه نحسش را ببینم خون خونم را میخورد. لحظه ای با به یاد آوردن نگاهش تنم لرزید. هادی قد بلند بود و چهارشانه و هیکل پری داشت. موهای فر مشکی و چشمانی که وقتی به رویت زوم میشد نمی توانستی نفس بکشی! شاید یکی از علتهایی که قاطعانه ردش کردم همین بود، من از او می ترسیدم!
---
کنار فر ایستاده بودم و به شوخی های شیرینی پزها می خندیدم. این جمع دوازده سیزده نفره ، به کل روحیه مرا عوض کرده بود. برایم جالب بود که نگاهم نیز در حال تغییر بود . وقتی در جمع بزرگتر از خودم وارد شدم ابتدا احساس غریبی میکردم ولی وقتی با آنها صمیمی تر شدم فهمیدم که وارد چه دنیای بزرگی شده ام . حتی این روزها حس و حالم عجیب است. حس میکنم بدون گذراندن روزهای عمرم بالغ میشوم. عاقل میشوم و رشد میکنم. تجربیات این زنها مثل سوهان روحم را صیقل میدهد. نمی دانم همه اینگونه اند و یا روح من تشنه جذب این تجربیات است، هر چه هست روزی هزار مرتبه خدا را شکر میکنم که با همسالانم همکار نیستم و در گروه جوانترین فرد هستم. چرا که اگر با جوانترها هم صحبت بودم، بی شک نه این سخنان نغز و ناب و پخته بود و نه اوقات خوش. من با همسالانم همزبان و راحت نبودم. از دوستی های خیابانی وحشت داشتم. از آرایش چیزی نمی دانستم . از درس و دانشگاه بی خبر بودم. دنیایم محدود به چهاردیواری خانه مان بود و پدر و مادری با افکاری قدیمی. پس چیزی برای عرضه نداشتم. مشکلی که همیشه در کلاسها داشتم فرار از گروههای دوستی بود . من در این جمع بزرگانه، آرامشی داشتم که در تمام دوران عمرم آن را حس نکرده بودم.
نگاهم بین همکارانم چرخید . ما شیفتی کار میکردیم. یک شیفت از هشت صبح تا دو بعد از ظهر و شیفت بعدی از دو تا هشت شب . در هر شیفت هم سه شیرینی پز و سه کمک شیرنی پز کار میکردند. البته در این یک ماه کار آموزی من هر روز از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر می ماندم. نگاهم به نگاه خندان طوبا گره خورد. چشمکی برایم زد و نگاهش را گرفت . در میان این دوازده نفر هشت نفر توجه مرا به خود جلب کرده بودند.
اولین آنها ، بزرگترین عضو گروه بشری خانم بود. زن ریز نقش و مرموزی که شیرینی های ترش همتا نداشت. مرموز بود چون کم سخن میگفت و همیشه حواسش همه جا بود. هیچ کس از زندگیش چیزی نمی دانست. زهره دستیارش دختر شیرینی بود. در آستانه سی سالگی و همو بود که قرار بود جایش را به من بدهد. چون باردار بود و پا به ماه.
الهام هم برایم عجیب بود . پنجاه سال را داشت. یک فرد کاملا معمولی هم از نظر رفتار و هم از نظر ظاهر ولی شیرینی های خشکش محشر بود. بخصوص شیرینی زبانش حرف نداشت و از طرفی همیشه خیلی عجیب با من برخورد میکرد. انگار از قبل مرا می شناسد . پیر دختر بود و تنها و مستاجر سدا بود . شوخی هایش کمی زیادی بی پروا بود. ثریا کمک او بود. زنی در آستانه چهل سالگی . آرام بود و ساکت. مهربان بود و خونگرم. دو پسر معلول ذهنی داشت. شوهرش ترکش کرده بود و خودش گلیمش را از آب بیرون میکشید. در تمام مدتی که سر کار بود. پسرها پیش خواهرزاده اش بودند.
بعد از آنها مهناز برایم جالب بود. او هم میانسال مینمود. هیچ وقت از سن و سالش نمیگفت. اهل شوخی بود. چاق و سفید و بور بود . ترک زبان بود و بعد از ازدواجش به شهر ما آمده بود. یک عروس داشت و در شرف شوهر دادن دختر 19 ساله اش بود. دستیار و کمک مهناز شمع محفل ما بود. طوطی ! اسمش به واقع برازنده اش بود. همو بود که تمام این اطلاعات را در دو هفته اول به من داده بود. سبزه چهره و لوند بود. پر سرو صدا و زود جوش. خوش و سر و زبان و تا حدودی چاپلوس . ولی قیافه دلنشینی نداشت. چشمانی ریزی داشت و با ابروهایی که مدل شیطانی اصلاحش کرده بود. برق خاصی در چشمانش بود که باعث میشد نتوانم با او صمیمی شوم. به قول زهره ما آخر نفهیمیدم شوهر دارد یا ندارد!! اگر سخت گیری های خاله سدا نبود، شاید حرفهایی هم پشتش در می آمد. هر چه بود من ماندنم را مدیون او بودم! چرا که زبان چرب و نرم او پدرم را راضی کرده بود.
نفر جالب بعدی ، شهلا بود. یک زن کر و لال که حرف نمیزد ولی با حرکاتش تو را از خنده روده بر میکرد. او هم دریچه ای جدید به رویم گشوده بود. همراهی با یک شخص معلول هیچ وقت در ذهنم نمی گنجید . من همیشه فکر میکردم افرادی مثل شهلا باید کنج خانه هایشان بمانند ، نه اینکه وارد جامعه شوند و در سن چهل و چند سالگی بشوند مقام دوم قنادی به این بزرگی و دست راست زنی مثل سدا!! هنوز نفهمیده ام چرا آنها این همه به هم نزدیکند ولی شاید این حس کنجکاویم به زودی معما را برایم حل کند. دستیار شهلا هم در نوع خودش جالب بود . سمیه دختر شهلا بود و همیشه به زبان ناشنواها با او صحبت میکرد. سمیه نزدیک ترین سن را به من داشت . بیست و پنج ساله و به تازگی ازدواج کرده بود.
گوشم که کشیده شد. دردی تا مغز سرم رسوخ کرد . لهجه بامزه سدا در گوشم پیچید
-حواست کجاست دختر؟! شیرینی سوخت!
با ترس به سمت فر چرخیدم و بازش کردم و بدون دستکش به سینی دست زدم که به طور خودکار دستهایم به عقب کشیده شد.
-اوف سوختم. سوختم.
همانطور که دستهایم را تکان تکان میدادند با چشمانی که از اشک سرخ شده بود به سمتش چرخیدم.
-اینکه نسوخته خاله سدا!!
-د همین دیگه!! حواست نیست وگرنه قبل از سوختن دستت میگفتی بو نمیاد!!
تازه فهمیدم بد سوتی داده ام.

romangram.com | @romangram_com