#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_148
-نچ . ما به همون شیطون بودن راضی هستیم جون داداش!
-چه خبرا؟ کار و کاسبی میگرده.
-هی بد نیست ولی به جون خودم نباشه به جون خودت جات خالیه.
-جون منو قسم نخور کره...لا اله الا اله..توی اون دفتر اونقدر آدم چپوندی که جا واسه من نیست.
شهروز سرش را نزدیک هادی برد و چیزی در گوشش گفت که باعث شد ضربه دیگری نوش جان کند و هر دو صدای خنده شان بلند شود. با تعجب به هادی نگریستم. اینطور از ته دل خندیدن هم بلد بود؟ نگاه پر خنده اش به من افتاد و در میان بهت من چشمکی هواله ام کرد که نفسم را بند آورد. انگار چشمک از دید دوستش دور نماند که به سرعت به سمت من چرخید . و من به همان سرعت رو برگرداندم انگار نه انگار که چیزی دیده ام. انگار متوجه حرکت سر من نشد که با تعجب پرسید:
-با ملائک تیک میزنی؟ یا با اجنه و ارواح به حمدلله
-درست حرف بزن شهروز.
صدایش را آرام کرد :
-خانم رو رد نمیکنی بره؟ باهات کار دارم
-نه. کارت رو بگو شرت رو کم کن.
شهروز نچی کرد:
-بابا کار مثبت 18 دارم باهات
-شهروز..
-مجید نیست؟
-مادرش مریضه. بیمارستان بستریه . دستش بند شده به کارای اون.
-خدا شفاش بده.
-ایشالا.
romangram.com | @romangram_com