#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_147

لب گزیدم. واقعا بعضی وقتها بی فکر حرف میزدم. شیطنت داخل کلامش باعث شد داغی گونه هایم را حفظ کنم. متوجه خجالتم شد که برخواست و دوباره به گوشی ها اشاره کرد:
-خب کدومشون رو دوست داری؟
بلند شدم و ایستادم. گوشیهای زیبایی بودند.
-خوب نگاه کن و انتخاب کن. اینا از نظر عملکرد بهترین ها هستند. پس خیالت راحت فقط توی یکسری ویژگی ها با هم فرق دارند و با انتخاب هیچ کدوم چیز خاصی رو از دست نمیدی.
تشکری کردم و یکی از گوشی ها که رنگ صدفی داشت را برداشتم. از همان اول به دلم نشسته بود. در حال بررسی اش بودم که در باز شد و مردی داخل شد:
-سلام بر مهندس مملکت
به هادی گفته بود مهندس؟ به مرد جوانی که داخل شده بود نگریستم. قد بلند بود و لاغر . از آن تیپ های امروزی. شلوار جین فاق کوتاه و پلیور سفید پوشیده بود. موهایش هم مدل دار حالت داده بود.
-سلام داداش. چطوری؟
-خوبم مهندس جان کم پیدایی
با هم دست دادند و من فکر کردم دیگر هر کسی که یک آچار دستش بگیرد مهندس است و خنده ام را قورت دادم.
-من که هستم تو نیستی.
روی ویترین یله داد و نشست
-نه دیگه سایه ت سنگینه. با ما نمی پری. با ما به از این باش مهندس جون
-اینقدر مهندس نبند به ناف من شهروز . میدونی که خر نمیشم
-اوا دور از جون خر!
خنده ام را به زور جمع کردم و خودم را مشغول گوشی ها کردم . هادی ضربه محکمی پس گردن جوانی که شهروز نام داشت کوبید:
-هنوز آدم نشدی نه؟!

romangram.com | @romangram_com