#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_144
-میخوای صبر کن آقات بیاد هان؟
پا بر زمین کوبیدم. چپ نگاهم کرد:
-برو و زود بیا. درسته نامزد کردید ولی اخلاق آقات رو که میشناسی ، باد به گوشش برسونه رفتی سراغ هادی خونت رو حلال میکنه. تنم رو نلرزون ، زود برو و زود بیا.
چشمی گفتم و به سرعت از خانه بیرون زدم . خوبی مامان این بود که با همه هراسش از بابا، هوای ما را در اینطور مواقع داشت. بارها خودش کاری کرده بود که فرنگ بتواند در دوران نامزدیش ناصر را ببیند. می دانستم تا بروم و برگردم بی تاب خواهد بود، بخصوص که نزدیک زمان آمدن بابا هم بود پس کمی شتاب درکارهایم ریختم . نمی توانستم منتظر ماندن هادی را هم نادیده بگیرم. به نظرم در دنیا هیچ چیز بدتر از بدقولی نبود. هرچند قولی نداده بودم . طولی نکشید که خودم را جلوی مغازه هادی یافتم. از شیشه داخل مغازه را نگریستم. سرش را خم کرده بود و مشغول تعمیر موبایلی بود. نفس عمیقی کشیدم و داخل شدم. همانطور که از داخل ذره بین به گوشی باز شده نگاه می کرد ، بفرماییدی گفت.
-سلام.
سرش را به سرعت بالا آورد.
-سلام. خوش امودی
نگاهش روی ساعت نشست و لبخند کمرنگی روی لبش جا خوش کرد:
-چه سر موقع.
-از بدقولی بدم میاد. هرچند شما دیشب نموندید که موافقت یا مخالفت منو بشنوید.
ابرویش را بالا داد و ایستاد. در کشویی را کنار کشید تا به آنطرف بروم. کمی خجالت می کشیدم. احساسات ضد و نقیضم سر به شورش گذاشته بود. بدون توجه به باز شدن در کشویی روی صندلی ای که برای مشتریهایشان گذاشته بودند نشستم . متوجه شد و چیزی نگفت.
-با من چکار داشتید آقا هادی. راستش...خب...آقاجونم کم کم میاد...یکم عجله دارم
به سمتم چرخید:
-نمی دونند اینجا اومدید؟
-چرا. مامانم میدونه ولی خب..آقاجون یکم زیادی حساسه.
-پس باید ممنون باشم اومدی؟
نفس عمیقی کشیدم و به صورتش که هیچ حالتی را نشان نمیداد نگریستم.
romangram.com | @romangram_com