#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_143

-میتونم بهت زنگ بزنم؟
با به خاطر آرودن گوشی تکه تکه شده ام آه کشیدم. مرحمتی بابا ، توسط ودش از بین رفته بود .
-گوشیم شکسته.
ابرویش را بالا انداخت.
-همون موقع که ضربه خوردی؟
چرا در این مورد کنجکاور بود؟
-بله.
لبخند زد و سریع گفت:
-فردا ساعت 5 دم موبایل فروشی منتظرتم.
تا آمدم بگویم برای چه به سرعت به حیاط بازگشت و خداحافظی کرد و خارج شد. فرنگ نزدیکم ایستاد:
-عجب موزماریه این هادی. میدونست اگه دیر بره بیرون نمی تونه باهات حرف بزنه...با کلک رفت و برگشت.
به او خندیدم و با هم به داخل خانه رفتیم. دلم کمی و فقط کمی آرام شده بود. با نیامدن بابا به داخل خانه و بیرون رفتنش ، آرش و فرنگ هم ناراحت و عصبانی ،از بی احترامی بابا و بدون توجه به ما ، با خانواده هایشان خانه را ترک کردند و باز من ماندم و مامان . با وعده توخالی بابا ، مبنی بر گرفتن شام و دلخوشی ای که از مامان سلب کرده بود.

مامان با لبخند دستش را بر پشتم گذاشت به داخل حیاط هولم داد:
-برو پسر مردم رو معطل گذاشتی.
-مامان مطمئنی برم؟ ایراد نداره؟
مامان اخمهایش را در هم کشید:

romangram.com | @romangram_com