#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_142

اخمهای فرنگ در هم شد . آرش و بابا نگاهی رد و بدل کردند و آرش هم موافقتش را اعلام کرد. دلم برای مامان می سوخت که هیچ کس به فکر او و دردی که از نبود بابا می کشید نبود. هر چند شاید وقتش بود که از لاک خودش بیرون بیاید و یاد بگیرد دنیا بدون بابا از حرکت نایستاده است. حرف مامان نشانم داد که فکر اینکه او طالب تغییر باشد بیهوده است:
-اگه اجازه بدید، هما با برادر و خواهرش بیاد. من چند وقتیه زیاد حال خوبی ندارم.
اخمهای بابا در هم فرو رفت . فاطمه خانم به حرف آمد:
-حالا آقا ایرج کار دارند ملیحه خانم. شما بزرگتر هما جون هستی باید بیای. درسته بدون آقا ایرج بهت خوش نمیگذره ، ولی ناراحت میشم بازم بگی نه. به خاطر ما نه ، به خاطر دخترت بیا.
مامان نگاهی به من انداخت. اگر او نیاید محال است بروم. روزهای تعطیل بابا ما را به حال خودمان رها میکرد و خانه نمی آمد. من هم نباشم، مامان از غصه دق میکند. انگار حرف نگاهم را خواند که با نارضایتی موافقتش را اعلام کرد. جمع مشغول صحبت کردن و برنامه ریزی شده بود که با بلند شدن صدای جیغ و داد بچه ها که داخل حیاط بازی میکردند ، زیبا به سرعت به سراغشان رفت . هوا تاریک بود ولی حیاط که با روشن شدن چراغهای پایه بلند چون روز روشن بود، محل خوبی برای راحت شدن از دست پسرهای تخس و شیطان بود. طولی نکشید که ماهان و سپهر ،پسر مائده، را که چون موش آب کشیده شده بودند، داخل سالن آورد. مائده سراسیمه برخواست.
-خدا مرگم بده چی شده؟
زیبا خندید:
-چیزی نشده . این دو تا وروجک چشم ماها رو دور دیدند ، رفتند سراغ شیر آب حیاط . ماهان همیشه اینجا چند دست لباس داره. بیا بریم تا سرما نخوردند لباسشون رو عوض کنیم.
تا مادرها لباس بچه ها را عوض کنند ، جمع دو به دو مشغول صحبت شد. فرنگ جای مائده را گرفت و روی مبل کناریم نشست. سرش را کنار گوشم آورد و طوری که هادی نشنود زمزمه کرد:
-خوش شانسی ها.
نگاهش کردم
-چرا؟
-آخه قبل از اومدن شما دو تا ، بابا و علی آقا روی عقد هفته دیگه و عروسی دو ماه دیگه توافق کرده بودند. انگار خدا خیلی هواتو داره. خدا رو شکر.

قلبم از ناراحتی فشرده شد. پس با این حساب علی آقا شاهکار کرده بود. با نگاهی به هادی، ذهنم درگیر این موضوع شد که اگر واقعا خود هادی هم با برگذار شدن زودهنگام عقدکنان مخالف بود، چرا از قبل پدر و مادرش را آگاه نکرده بود؟ موافقت آنها با تصمیم هادی مبنی بر نامزدی ، عملا نشان داده بود که به پسرشان اعتماد دارند و برایش احترام قائل هستند و او می توانست از قبل مانع چنین اتفاق و چینین توافقی شود . چیزی مثل نسیم خنکی در دلم وزید . فکر به اینکه او با این موضوع مخالفتی نداشته و تنها به خاطر حرف ناگفته ی من ، این درخواست را کرده بود، حسی عجیب همراه با قدرشناسی ، نسبت به هادی در من ایجاد کرد. نگاهم به سمتش کشیده شد و با تعجب دیدم که به رویم لبخند میزند . شاید وقتش بود به او مهلت دهم و از این ترس موهوم رها شوم. باید بیشتر می شناختمش . بی اراده لبخندش را با لبخندی پاسخ دادم که باعث شد چشمهایش برق بزند.
کاش این دلشوره دست از سرم بر می داشت . این دلواپسی را به چه ربط میدادم؟ شاید دلشوره ام به این دلیل بود که هنوز خانواده هادی علت موافقت ناگهانیم را نمی دانستند. توکل برخدا کردم و شیطان رانده شده را لعنت من آدم ساختن بودم. پزشک مامان میگفت آدمها باید یاد بگیرند که از شرایط سخت، روزگار طلایی بیرون آورند. من باید به خودم ثابت میکردم که آدم تن دادن به ناگواری ها نیستم. حالا که این ازدواج را به زور ، پیش رویم قرار داده اند ، پس باید تمام تلاشم را بکنم که شرایطم را به بهترین وجه تغییر دهم. اگر اطارفیان و سرنوشت بگذراند!
با برگشتن مائده و زیبا و پسرهایشان ، صحبتها تمام شد و خانواده هادی برای رفتن برخواستند . هادی زودتر از همه خداحافظی کرد و خارج شد . همه که از سالن خارج شدند ، کنار در سالن ایستادم تا از خانه خارج شوند . در همان موقع هادی به سرعت داخل سالن بازگشت. کلیدش را از روی مبل برداشت و به من که نگاهش میکردم نزدیک شد.

romangram.com | @romangram_com