#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_141
حلقه در دستم سنگینی میکرد. این حلقه تعهد می آورد؟ نگاهم بی اراده روی هادی نشست که شش دنگ حواسش به ما بود . مائده و هدیه هم صورتم را بوسیدند و تبریک گفتند . زیبا و فرنگ کل کشیدند . دوباره شیرینی چرخانده شد و این بار توسط من. دستهای لرزانم اضطراب درونم را لو میداد. آخرین نفر هادی بود. تعللش را که دیدم نگاهش کردم . نگاهش به دستهای لرزانم بود. صورتش را بلند کرد و نگاهم را غافلگیر کرد. چیزی در نگاهش بود . چیزی که معنایش را نمی دانستیم. صدای مادرش به خودمان اورد:
-بردار پسرم دست عروسم درد گرفت
هادی دو شیرینی برداشت و جعبه را از دیتم گرفت. جایی کنارش رو ی مبل دو نفره باز کرد. نگاه بی تفاوت بابا ، آرش و مامان یعنی اجازه داشتم بنشینم. با خجالت کنارش نشستم. شیرینی را داخل بشقابی نهاد و به سمتم گرفت .
تشکری کردم . آرام زمزمه کرد:
-گفتی نمی ترسی.
نگاهش کردم. لرزش دستانم را به ترس ربط داده بود؟ از او می ترسیدم ولی نه آنقدر که دست و پایم به لرزه بیوفتد. از تفکر اینکه او را هیولا تصور کرده باشم خنده ام گرفت. لبخند زدم.
-نمی ترسم.
با رضایت به شیرینی اشاره کرد. به زحمت تکه ای از شیرینی را در دهانم گذاشتم. جمع که از سرو صدا افتاد ، علی آقا رو به بابا کرد:
-ایرج جان سه روز دیگه تعطیله. نظرتون چیه با هم بریم محلات . هم این دو تا جوون با هم هستند و هم ما یک تفریحی میکنیم و تنی به آب میزنیم.
-نمیشه علی جان. خودت که می دونی من معذورات دارم.
مامان از این جواب صریح و سریع ، غمگین سر به زیر انداخت. چه کسی بود که نداند معذورات بابا چیست. علی آقا کوتاه نیامد.
-بحث دختر و پسرت جداست دعوت اونا هنوزم پا برجاست. حالا که خودت گرفتاری ، میمونه دخترت و مادرش. پس اجازه بده من عروسم و مادرشو ببرم .
-اگه بچه ها راضی باشن و بیان ، من مشکلی ندارم.
از بی خیالی بابا رنجیدم . نباید اجازه میداد ولی انگار برایش هیچ چیزی مهم نبود . علی آقا با خنده رو به آرش و ناصر کرد:
-شما که معذورات ندارید بابا جان؟
طعنه کلام علی آقا هم شادم کرد و هم غمگین. هر چه بود پدرم بود و احترامش برایم احترام می آورد. اما خودش باعث شد از رفیقش طعنه بخورد. صورت بابا گرفته شد و مامان اخمهایش در هم فرو رفت . حس دلسوزی و ترحم در نگاه فاطمه خانم دیده میشد . ناصر هم بابا را بدون نصیب نگذاشت . سیبی را از ظرف برداشت:
-من هنوز سرم شلوغ نشده و معذوراتیم ندارم ، چرا که نه! هم فال و هم تماشا
romangram.com | @romangram_com