#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_140

-بله.
علی آقا متفکر به ما نگریست و بعد به سمت بابا چرخید که هنوز نگاه عصبانیش روی من بود:
-ایرج خان ، جوونای امروزی با ماها فرق دارند. اجازه بده یک مدت زیر نظر ما رفت و آمد کنند. از نظر ما که وصلت حتمیه. ایشالا این رفت و آمد دل این دو تا رو به هم نزدیک تر کنه و زندگیشون قشنگ تر شروع بشه. شما مرد دنیا دیده ای هستی. همیشه توی کسبه از روشنفکری و عاقلی شما ذکر خیره. همه میدونند شما بهترین ها رو برای خانواده ات میخوای و بقیه با شما مشورت میکنند. با این حال هر چی صلاح بدونی. اختیار دار دخترتی. می دونی که مثل دو تا دخترام برام عزیزه. اما به هر حال پدرش تویی و شناختت از دخترت بیشتره.
خنده در چشمهای فرنگ موج میزد. از ذهنم گذشت عجب آدم زیرکی است این علی آقا! بابا سرفه ای مصلحتی کرد.
-چی بگم والا. باشه منم خیر دو تاشون رو میخوام. توی یک ماهی که به عقدکنونشون هست فرصت برای رفت و آمد شناختشون محیاست.
یک ماه؟ یک ماه تا عقد کنان؟ می دانستم که به راحتی کنار نخواهد آمد و از این ماهی بزرگ داخل تورش نخواهد گذشت. با اندوه آه کشیدم وکنار فرنگ نشستم. هدیه ، با شادی در شیرینی را باز کرد و در اتاق چرخاند. همه شیرینی برداشتند. به من که رسید کمی برایم پشت چشم نازک کرد :
-دیدی بالاخره عروس خودمون شدی!
همه از این حرف خندیدند ولی من به زور لبخندی زده و شیرینی خامه ای کوچکی برداشتم. دومین متلک از جانب مائده رسید:
-عروس خانم از حالا رفتی توی رژیم؟ ما عروس تپلو دوس داریما.
اشاره اش به شیرین ، همسر محمد بود که کمی اضافه وزن داشت. اما شیرین به روی خودش نیاورد:
-نمیشه دیگه مائده جون . یک عروس تپل کافیتونه. نسیب داداش باید باربی بشه. هما جون باید بیای تو جناح خودم. شکر خدا دو به دوییم. دوتا عروس تو تا دختر
لبخندی به روی شیرین پاشیدم. باز هم صدای خنده جمع بلند شد . شیرین دختر خونگرمی به نظر می رسید. مائده و هدیه هم خوب بودند ولی ،کمی از اینکه بار اول برادرشان را رد کرده بودم ناراحت بودند . برای همین به آنها حق می دادم. شیرینی ها که خورده شد ، با اشاره علی آقا ، فاطمه خانم رو به بابا کرد:
-اگه اجازه بدید یک انگشتر نشون تو دست دخترمون بندازم.
بابا با رضایت سری تکان داد. فاطمه خانم جلو آمد و دستم را گرفت . صدای آرامش را فقط من و فرنگ شنیدیم:
-چرا اینقدر لاغر شدی دختر؟
نگاهش در صورتم نشست. شک نداشتم تغییرات را به خوبی میدید که ابرو در هم کشید و دل سیاه شیطان را لعنت کرد. انگشتر بر انگشتم نشست. ظریف بود و دوست داشتنی. سادگیش را دوست داشتم . فاطمه خانم صورتم را بوسید و در گوشم زمزمه کرد:
-سلیقه خود هادیه. کلا پسرم انگار از چیزای ظریف خوشش میاد. خوشبخت بشید به حق فاطمه ی زهرا

romangram.com | @romangram_com