#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_139

-امیدوارم توی این مدت همه چیز خوب پیش بره .
-منم همینطور.
لبخندی به رویم زد:
-بریم بیرون؟
تایید کردم و با هم از اتاق خارج شدیم. با وارد شدنمان به سالن سرها به سمتمان چرخید:
-خب شادوماد ، چه خبر؟
صدای شاد علی آقا بود که به استقبالمان آمد. همه نگاهها به ما دوخته شده بود.
-اگه اجازه بدید من و هما خانم چند وقتی نامزد بمونیم تا شناخت بیشتری از هم پیدا کنیم.
نگاه اخم آلود بابا روی من نشست. ترس مثل موریانه به جانم افتاده بود. انتظار نداشت برنامه ازدواج اجباریش به چنین جایی کشیده شود. برایم مثل روز روشن شد که خانواده هادی از اجبار پدر من بی خبر هستند. ابروی علی آقا بالا پرید و به همسرش نگریست . بابا به سخن درآمد:
-توی دوران عقد هم میشه شناخت پیدا کرد. زیر یک سقف هم میشه!
از شدت خجالت دلم میخواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. پدرم مثل کسی که جنسی روی دستش مانده است می خواست مرا زودتر غالب کند و همه چیز تمام شود. هادی سکوت کرد . فاطمه خانم به جای هادی پاسخ پدرم را داد:
-حرف شما متینه آقا ایرج ، ولی بعد از عقد و عروسی شناخت به کار بچه ها نمیاد. اگه همو تحمل نکنند نتیجه اش میشه یا سوختن و ساختن و زجر کشیدن و یا طلاق. که هیچ کدوم خوب نیست.
نمی دانم چرا فاطمه خانم جانب ما را گرفته بود. یا فکر میکرد که پسرش در من چیزی دیده که به ترس افتاده است و یا از قبل هماهنگ بوده اند . هر چه بود پدرم ناراضی سر تکان داد:
-این چیزها فایده نداره وقتی اول و آخرش قراره بشن زن و شوهر.
علی آقا به ما که هنوز کنار هم ایستاده بودیم نگاه کرد:
-هما ، بابا جان نظر تو هم مثل هادی ه؟
از گوشه چشم به هادی نگریستم . هنوز هیچ ردی از اضطراب و یا ناراحتی در او دیده نمیشد انگار مطمئن بود که پیروزی با اوست . آرام جواب دادم:

romangram.com | @romangram_com