#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_138
-نمی دونم این خوبه یا بد . میشه یک سوال بکنم؟
نگاهش کردم. حالت چهره اش با همیشه فرق داشت، شاید هم نداشت ، ولی حسی که همیشه به من می داد در آن نبود.
-بفرمایید
-ازمن می ترسی ؟
از سوال ناگهانیش جا خوردم. قلبم به سرعت شروع به کوبیدن کرد و مطمئن بودم صورتم هم از شرم سرخ شده است. لب گزیدم و هول جوابش را دادم:
-نه..نه ...این چه حرفیه.
خندید. این بار واقعی خندید. همیشه لبخند میزد و این بار صدادار خندید و چیزی دلم را قلقلک داد:
-باشه قبول کردم.
نگاهم کرد ، از همان که انگار معلمی دقیق شاگردش را زیر نظر دارد.
-از من سوالی نداری؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم. تنها چیزی که خودم را برایش آماده نکرده بودم چنین مکالمه ای بود. هیچ سوالی از او در ذهنم جای نداشت. نفی مرا که دید خودش به حرف آمد:
-خب دوست داشتم خیلی سوالها ازت بپرسم. انتظار داشتم تو هم از من سوال داشته باشی ولی انگار یکی چیزی میونمون مانعه که نمیذاره با هم راحت باشیم . دوست دارم این مانع رو بردارم.
نگاهش کردم تا ادامه دهد.
-راستش من خیلی راضی نیستم که بزرگترها دارن همه چیز رو زود تموم میکنند. میشه از طرف شما هم بگم راضی نیستید و یک مدت برای آشنایی و در واقع نامزدی بگیرم؟
مردد بودم. فهمیده بود که می ترسم؟ فهمیده بود که راضی نیستم؟ یا واقعا خودش هم درصدد آشنایی بیشتر بود؟ هر چه بود حرفش را دوست داشتم . بی اراده لبخند زدم:
-منم موافقم
ابرویش را بالا داد و نفسی عمیق کشید:
romangram.com | @romangram_com