#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_137

-نه. خواهش میکنم.
کمی سکوت کرد.
-از بودن ما اینجا ناراحتی؟
سرم را به سرعت بالا آرودم و به چشمهایش نگریستم. می دانست خواستگاری اجباری است؟ جواب سوال ذهنیم را داد:
-آخه از وقتی اومدیم همه اش حس میکنم خیلی ناراحت و غمگینی.
-چرا اینطوری فکر میکنید؟
ابروهایش را در هم کشید:
- راستش وقتی بابا گفت که قبول کردید بیایم تعجب کردم . تا اونجایی که می دونم ، آدمی نیستی که نظرت رو عوض کنی و منم شغلم رو عوض نکردم! این اولین چیزی بود که نگرانم کرد
طعنه خفته در کلامش را نادیده گرفتم، چون کاملا حق داشت.
- ازدواج یک چیز اجباری نیست هما خانم. من تا به حال ازداج نکردم ولی ازدواج خواهرها و برادرم رو دیدم. هیچ کدومشون صورتشون روز بله برون اینقدر غمگین نبود. اینقدر نامیدی توی نگاهشون ننشسته بود. چشمهات برق نمیزنه. این چیزی نیست که من عادت به دیدنش داشتم . این منو می ترسونه!
از خجالت خون به صورتم دوید. برق چشمهایم را به خاطر داشت. هیچ نوازشی در حرفهایش نبود ولی ازخجالت آتش گرفته بودم ؟
-میتونم امیدوار باشم مثل همیشه با جسارت ذاتی و صداقتت جوابمو بدی؟ به این ازدواج راضی نیستی؟
نگاهش کردم. کاش میتوانستم از عمق چشمهایش احساساتش را بخوانم. اما چشمهایش به دنیای درونش راه نداشت. باز هم تاب نگاهش را نیاوردم. نمی دانستم چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. باید به او میگفتم که راضی نیستم؟ بعد چه؟ او عقب میکشید یا نه جری تر میشد؟ اگر بابا می فهمید چه؟ اگر کسی بدتر از او را برابرم میگذاشت چه. از شدت استیصال دستهایم را مشت کردم. فرو رفتن ناخن در گوشت را حس میکردم

تنها چیزی که در آن لحظه در ذهنم جولان میداد این بود که ، راست و دروغ را قاطی کرده و تحویلش بدهم . من از بودن او راضی بودم، ولی از ازدواج با او ناراضی. از اینکه مقابلم کسی چون او بود راضی بودم ولی ، از از اجبار ناراضی . من او را نمی شناختم و شاید او هم مرا نمی شناخت . آهی کشیدم:
-من از اینکه شما اینجایید ناراضی نیستم.
باز هم با چشمهای ریز شده به من نگریست. دستهایم یخ و سرم باد کرده بود. ضعف ناشی از کم شدن غذا و نخوردن ناهار داشت با استرسم دست به یکی میکرد و از پا می انداختم و من این را خوب می دانستم.

romangram.com | @romangram_com