#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_135
قلبم تند تند میکوبید. شرط ادب حکم میکرد به او نگاه کنم. چیزی که از آن واهمه داشتم.
-ممنون.
-بابات که گفت ، نظرت تغییر کرده خیلی خوشحال شدم دخترم. میدونی که مثل دخترای خودم برام عزیزی درسته؟
آب دهانم را قورت دادم و با خودم تکرار کردم کوتاه و کامل جواب بده:
-بله.
دستی به محاسن مرتب شده اش کشید. علی آقا بر عکس بابا که همیشه صورتش را صاف میکرد همیشه صورتش ریش مرتبی داشت که به او می آمد. بر خلاف او پسرانش را تا به حال با ریش و سبیل ندیده بودم.
-حالا که قراره دخترم بشی، دوست دارم باهام راحت باشی. بگی چی میخوای و چه انتظاراتی داری. من اینو به زن محمد هم گفتم. با اینکه بچه برادرم بود، نخواستم توی رودربایستی بمونه. اگه چیزی هست که من به عنوان پدر شوهر آینده ات باید بدونم و قولی هست که باید بدم بهم بگو.
بابا دخالت کرد:
-زن باید تابع شوهرش باشه علی جان. دخترای من آدمای قانع و کم توقعی هستند. خیالت راحت
بغض کردم و با به گلهای قالی چشم دوختم. جمع ساکت بود. نگاه بارانیم را به علی آقا دوختم:
-من حرفی ندارم.
ابروهایش در هم گره خورد. نفس عمیقی کشید.
-که این طور. هما جان ، من و آقاجونت گفتنیامون رو گفتیم. از نظر ما هیچ حرفی باقی نمونده. حالا که با بزرگترها حرفی نداری می مونه خودتون. اگه آقاجونت اجازه بده، بهتره با هادی برید صحبت کنید. گفتنی ها رو بگید تا بعدا کدورتی باقی نمونه . بالاخره این شمایید که میخواید برید زیر یک سقف. تا شما حرف بزنید ما هم سر مسایل دیگه توافق میکنیم
قلبم داخل دهانم میکوبید:
-اجازه میدی ایرج خان؟
-اجازه ما هم دست شماست. هما باباجان؟
بابا جان؟ پوزخندی روی لبم شکل گرفت. فرنگ دستم را فشرد. با اجازه ای گفتم و برخواستم. هادی نیز برخواست . دوباره کنار هم قرار گرفتیم و این بار بیشتر از هر دفعه دیگر اختلاف قدهایمان در چشمم نشست. جلوتر حرکت کردم و از سالن خارج شدیم. او را به اتاقم راهنمایی کردم. تعارف کرد و بعد از من داخل اتاق شد . مضطرب و نگران بودم. در اتاق من نه خبری از تخت بود و نه صندلی. هر دو روی کناره هایی که پهن شده بود نشستیم.
romangram.com | @romangram_com