#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_134

-فرنگ؟
استفهام آمیز نگاهم کرد.
-برام دعا کن آبجی.
لبخندی زد :
-برو ایشالا خوشبخت بشی.
فرنگ که از آشپزخانه خارج شد و به سمت اتاق رفت تا نادر را بخواباند. چایی را در فنجان های شیشه ای ریختم و داخل سالن رفتم . دستم می لرزید و من این را خوب می دانستم. با سری پایین سلام دادم . دلم نمی خواست زیاد صورتم دیده شود. سلامم به گرمی پاسخ داده شد. چادر روی روسری ساتن لیز میخورد و به سختی میتوانستم جمعش کنم. به سختی و با دستهایی که می لرزید چایی را جلوی علی آقا پدر هادی گرفتم. در صورتم نگریست و لبخندی مهمانم کرد:
-ممنون دخترم
نوش جانی آرام گفتم و سراغ نفر بعدی رفتم. نفر بعدی مادرش بود:
-دستت درد نکنه عروس خانم
عرق سردی از پشتم سرخورد و لرزم را بیشتر کرد. فاطمه خانم لرزش دستانم را دید و آرام خندید:
-منم موقع خواستگاری مثل تو هول شده بودم. یادته علی آقا؟
خدا را شکر که این لرزش را به هول شدنم ربط داده بود. هیچ زهری در کلامش نبود . علی آقا خندید:
-والا اون موقع من اونقدر استرس داشتم که هیچی یادم نیست!
همه بلند خندیدند. کمی از استرسم کم شده بود. قدردان به فاطمه خانم نگریستم. به صورتم لبخند زد. به سمت مامان و بابا رفتم که بعد از مدتها نزدیک هم نشسته بودند. سپس چایی را از همان کنار گرداندم . با اشاره آرش سینی را جلوی هادی گرفتم. این بار بر خلاف سال قبل از رو به رویی با او اضطراب داشتم. خیلی آرام مینمود درست بر خلاف من. نگاه گذرایی به صورتم انداخت. باز هم برق نگاهش دلم را لرزاند. لبخندی آرام روی صورتش نقش بست:
-زحمت کشیدی خانم .
قلبم نا آرام بود. نوش جان آرامی در جوابش گفتم . خواستم چای را به سایرین تعارف کنم که آرش نجاتم داد و سینی سنگین را از دستم گرفت. تشکری کردم و کنار فرنگ نشستم. به محض نشستنم علی آقا مخاطبم قرار داد:
-شما خوبی دخترم؟

romangram.com | @romangram_com