#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_133
نیم نگاهی به من انداخت:
-اینا همه اش شعر و وره. بذار بری توی زندگی میفهمی این حرفا همش الکیه. مهم اینه که طرف آدم باشه. هم خودش و هم خانواده اش.
-فرنگ!
دستم را فشرد:
-بخدا صلاحت رو میخوام. تو که میدونی بابا همه چیز رو تموم کرده، پس خودت و بفیه رو زجر نده. سعی کن زندگی کنی، کاری که من نتونستم بکنم .
در جوابش سکوت کردم. برخواست و همینطور که بیرون می رفت گفت لباس عوض کنم. نگاهم روی ساعت اتاق نشست. پنج دقیقه به هشت بود . آهی کشیدم وکت و دامن را از کاورش بیرون کشیدم. با دلی پر از استرس و غم لباس را پوشیدم . با دیدن ظاهرم در آینه اتاق، لبخندی بیرنگ روی لبم جان گرفت. این لباس به پوستم می آمد. تیرگی لباس و روشنی پوست صورتم، تضاد عجیبی ایجاد کرده بود.
کمی پودر به صورتم زدم تا آثار کم باقی مانده از کبودی را، بپوشانم. کمی هم صورت رنگ پریده ام جان بگیرد. نا سلامتی قرار بود عروسم کنند. پوزخندی به دختر داخل آینه انداختم. با خشم پد کوچک را به سمت آینه پرت کردم . دستهایم از ناراحتی می لرزید. کسی در این خانه مانده بود که مرا درک کند؟ در اتاق با صدایی خفیف باز شد. تصویر مامان با اخم در آینه افتاد . به سمتش چرخیدم و در آغوشش فرو رفتم.
نفس عمیقی کشید و دستهایش دورم را قاب گرفت. دلم نمیخواست گریه کنم فقط نیازمند نوازش و همدردی بودم.
-چقدر بهت میاد. هرچند دوست ندارم تیره بپوشی ولی ...خیلی خوشگل میشی باهاش، درش نیار.
-مامان نمیخوام شوهر کنم. هادی رو نمیخوام
-سرنوشت دخترام چرا اینطوری شده خدا... فرنگ که بدبختیش شده مثل من . دلم به تو خوش بود که تو هم اینطوری شدی.
-مامان.
-می فهممت دخترم. منم به زور دادن به آقات. ایشالا هادی خوشبختت میکنه. تمام دلخوشیم به همینه.
صدای زنگ خانه مانع ادامه صحبت هایمان شد. مامان مرا رها کرد و از اتاق خارج شد. چقدر دلم برای مامان می سوخت . بارها برایم گفته بود که با پسر داییش نامزد میکنند ولی، میانه برادر و داییش به هم خورده و این میان او قربانی دعوای خانواده گی شده و نامزدی اش به هم میخورد . با پیش آمدن پدرم، برادرش از خدا خواسته بی توجه به دلهایی که به هم وصل شده بود، او را به زور شوهر میدهد. بی توجه به غیر همسو بودن خانواده ها . بدون هیچ تحقیقی و بدون هیچ فکری . همینقدر که از شر دختری که قبلا نشان شده راحت شوند و دهن کجی ای به نامزد سابقش کرده باشند برایشان کافی بود. نمی دانم مامان اگزپر با پسر داییش ازدواج میکرد خوشبخت بود یا نه.
حس میکردم علاقه ای بین مادرم و نامزدش برقرار بوده است. علاقه ای به موجب آن رفت و آمد پدرم با خانواده ی مادری کم و کم تر شده بود . پسر دایی مادرم، بعد از بر هم خوردن نامزدی شان هرگز ازدواج نکرده بود و در سالهای اولیه جنگ ، به جبه رفته و شهید شده بود. نمی دانم در جوانی بیوه یک شهید شدن بهتر بود یا عمری زجر کشیدن در یک زندگی اجباری؟ آهی کشیدم و آرام از اتاقم بیرون آمده و خودم را به اشپزخانه رساندم. صدای پدر هادی که با پدرم صحبت میکرد شنیده میشد. هر چه محمد ، به پدرش شبیه بود هادی از او فاصله داشت.
هادی محکم و پر صلابت سخن میگفت و محمد نرم و با آرامش. هادی بلند قامت و چهارشانه بود ، درست مثل دایی هایش و محمد قدی متوسط داشت مانند پدرش. محمد سفید چهره و کمی بور بود و هادی سبزه چهره و گندمگون. هرچند من ظاهر هادی را برای یک مرد بیشتر می پسندیدم ، ولی رفتار محمد را بیشتر دوست داشتم. نیم ساعتی گذشت که فرنگ وارد آشپزخانه شد. نادر روی دستش خوابیده بود:
-بابا گفت چایی ببر داخل سالن.
romangram.com | @romangram_com