#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_132
-آرش گفته؟
سرش را تکان داد:
-نه. بیچاره بچه ام می ترسید دیگه باهاش حرف بزنه. بعد از اینکه اونبار طرف تو در اومد و اونطوری باهاش برخورد کرد ، می ترسید اینبارم دخالت کنه ، اوضاع بینشون بدتر بشه .
-پس چی؟
-نمیدونم. پاشو لباسات رو اتو بکش . زود باش. اگه میدونستم مجبورت میکردم یک لباس برای خودت بدوزی.
چه دل خوشی داشت مادر من . من سرم هم می رفت، برای یک خواستگاری زوری کاری نمی کردم. درست بود که نمی توانستم از رد شدن خواستگار پیشنهادی سایه خوشحال نباشم ولی هادی هم آن شور و شعف را در من ایجاد نمی کرد. نگاهم روی کت و شلوار شیری رنگم ثابت ماند. مدلی که بسیار دوستش داشتم. کتی بلند با شلواری دم پا، پارچه اش نه شق و رق بود و نه ول. روی اندامم به خوبی می نشست. این پارچه از معدود پارچه های خوبی بود که برای دوخت لباس داشتم.
مامان که از اتاق بیرون رفت، اتو را برداشتم. به رنگ لباس پوزخند زدم. الکی الکی داشتند عروسم میکردند. نگاهم به عکس داخل آینه افتاد و دلم گرفت. با گذشت سه هفته آثار خیلی کمی از کبودی روی صورتم مشخص بود ولی جای خالی دندانم، موقع صحبت، در ذوق میزد و در نظرم زیبایی جزیی صورتم هم از بین رفته بود . نه چشمانم آن درخشش همیشگی را داشت و نه صورتم آن شادابی را. من هم مثل هر دختری دوست داشتم زیبا به نظر برسم. آن هم در چشم خانواده ای که بله را از پدرم گرفته بودند. با خودشان نمیگفتند حالا که دخترشان ایراد دار شده است ، خواستگاری ما را قبول کرده اند؟ بند بند وجودم از احساسی ناخوشایند لرزید. بغض در گلویم جمع شد .
دیگر هیچ میلی برای پوشیدن بهترین لباسم نداشتم. کت و شلوار را در کمد گذاشتم. از بین لباسهایم یک کت و دامن بلند بیرون کشیدم. این لباس ، سوغات سفر آرش به کیش بود. مامان همیشه از آن، به خاطر رنگ تیره اش، بدش می آمد. او همیشه اعتقاد داشت ؛ دختر باید شاد بپوشد و در میان تمام لباسهایم این لباس تنها لباسی بود که تیره بود. البته به استثنای مانتوهایم که همگی مشکی بودند. رنگ سورمه ای ِاین لباس برای حال و احساسم بهترین بود. می دانم اگر مامان زودتر ببیندش ، محال است اجازه دهد آن را بپوشم . پس تصمیم گرفتم پوشیدن لباس را به آخرین لحظات موکول کنم.
دلم دیوانه شده بود. خودم هم احساسم را درک نمیکردم. لحظه ای مضطرب بودم و لحظه ای بی حس. لحظه ای پا به پای مامان برای تمیز کردن خانه و دیر خبر شدنمان حرص میخوردم و کار میکردم و لحظه ای آنقدر دلم از همه جا میگرفت که دلم میخواست یک گوشه بنشینم و به بخت سیاهم لعنت فرستاده و زار بزنم. هیچ کدام نتوانستیم ناهار بخوریم. حتی توانایی حرف زدن با هم را نیز نداشتیم . خوشبختانه با آمدن زیبا و فرنگ ، من از کار کردم معاف شدم. به حمام رفتم و تا دلم خواست گریه کردم. خوب که عقده های دلم باز شد ، بیرون آمدم و باز به اتاقم پناه بردم . یک جور اضطراب بد در دلم افتاده بود. حس پسندیده نشدن. حس اینکه کسی به گوش خانواده هادی برساند که چه بر سر من رفته و بیشتر از این خورد شوم . فرنگ نگذاشت زیاد در اتاق بمانم و با بهانه های جورواجور از اتاق بیرونم کشید . شیطنتهای ماهان و سرو صدایی که راه انداخته بود هم نتوانست از آن حس بد رهایم کند.
شوخی های فرنگ و زیبا هم دلم را شاد نمیکرد. از نظر آنها من فقط خودم را لوس کرده بودم . این ازدواج آنقدر در نظرشان خوب بود که اجباری بودنش در نظرشان نیاید. مامان هم در شوخی هایشان شریک نمیشد. انگار او هم حس و حالی برایش نمانده بود. صدای گریه ی بیمارگونه نادر همزمان شد با باز شدن در خانه توسط بابا. صدایش با یا الله بلند شد . از خدا خواسته به داخل اتاقم رفتم. صدای آرش و ناصر که احوال پرسی میکردند، نیز بلند شد و معلوم شد که مردها همه با هم داخل خانه شده اند. دوست نداشتم از اتاقم خارج شوم. نه میخواستم و نه می توانستم با بابا روبرو شوم . فرنگ خندان وارد اتاق شد:
-چته همش قنبرک زدی؟ اه، پاشو لباستو عوض کن کم کم مهمونات میانا.
-تو چته اینقدر سرخوشی؟ بدبختی من خوشحالی داره؟
پشت چشمی نازک کرد:
-خودتو لوس نکن هما. این مسخره بازیهای شوهر زورکی رو هم بریز دور. والا کاش آقاجون از این اجبارا برای من میذاشت. هادی چه بدی ای داره ناز میکنی؟ پارسال که ردش کردی ، گفتم ولش کنید دوست نداره ازدواج کنه. میخواد کسی باب میلش بیاد جلو . توی این یک سال فرجی نشد. حالا هم توی این قحط شوهر ، هادی رو باید بذاری روی تخم چشمات.
ابروهایم بالا پرید. داخل صدای فرنگ یک جور بغض و حسد خفته بود. حسد به مردی که خواستگار من بود؟ خواهرم، عزیزترین کسم سال قبل هم به دلیل همین حسد، با من همراهی کرده بود؟ قلبم از غم تیر کشید
-من دوستش ندارم.
romangram.com | @romangram_com