#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_131
-از چی حرف میزنی مامان؟
-بعد این همه حرف من، تازه میپرسی لیلی زن بود یا مرد؟
گیج نگاهش کردم. بعد از مدتها لبخندی واقعی صورتش را پوشاند:
-شوهرت دو روزه پَسِت میاره، بس که همش میری تو هپروت.
خنده ام را خوردم و او ادامه داد:
-بابات زیر بار حرف علیا مخدره نرفته
خنده ریزی کرد. چشمهایش برق میزد:
-من میشناسمش. کسر شانش میشه همه حرفای زنش رو گوش بده...اصلا بعید نیست تلافی ظلمی که به تو کرده رو ، سر اون در نیاورده باشه. منتها آقا می ترسه حرفش دو تا بشه، با لجبازی داره کار خودشو میکنه.
ابروهایم بالاتر از این نمی رفت. این تلفن چه داشت که مادر مرا، کسی که مدتها بود شاد نبود ، زیر و رو کرده بود؟
-مامان جریان چیه؟ آقاجون زیر بار کدوم حرف نرفته؟
-خواستگاری پسره رو رد کرده . خواستگارت هادیه! آی دلم میخواست قیافه ی اون رو میدیدم وقتی بهش گفته حرف تو هم نه!
مردمک چشمهای مامان از شادی می رقصید . در دلم نسیم خنکی وزید و بی اختیار لبخند بر لبهایم نشست. شادی مامان مسری بود انگار. سرنوشت چه بازی هایی که نداشت . خدایا باورم نمیشود روزی از شنیدن خبر خواستگاری هادی اینچنین شاد شوم. آرامش عجیبی در دلم نشست. هر چند هادی مرد ایده آلم نبود ولی بی شک از آن خواستگار تعریفی بهتر بود. لبخندم از چشمهای مامان دور نماند:
-بهت حق میدم خوشحال بشی. پسر خوبیه. هم خودش ، هم خونواده اش.
مامان فکر کرده بود خاطر هادی برایم عزیز است؟ لحظه ای نگاه آن روز هادی پیش چشمم زنده شد و ضربان قلبم را بالا برد. من هنوز هم از هادی و از حضورش بیم داشتم . ولی به قولی ، بد را به بدتر ترجیح می دادم . هادی هنوز هم برایم عجیب و پر رمز و راز بود .هادی مردی جدی بود. نگاهش همیشه این حس را در من ایجاد میکرد که بسیار سخت گیر است. خواهرهایش عاشقش بودند ولی من از او یک واهمه عجیب و شاید غیر منطقی داشتم. اخمهایم در هم رفت. به علاوه شغلش که اصلا دلخواهم نبود. در تمام دوران زندگیم دوست داشتم همسرم مثل پدرم قصاب نباشد وحالا...آهی کشیدم و اندیشیدم" ازدواج اجباری ، حتی با کسی چون هادی ، برایم شیرین نیست" . ناگهان چیزی مثل برق از ذهنم گذشت:
-بابا از کجا ماجرای هادی رو فهمیده؟ نکنه..نکنه شما بهش گفتید؟
اخمهایش در هم رفت. انگار اوقاتش را تلخ کرده بودم:
-اولا من نگفتم. دوما باید ممنون اونی باشی که با بابات حرف زده!
romangram.com | @romangram_com