#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_130
-نیاز به آشپزی نیست. زیبا خودش میاد. باید زنگ بزنم فرنگم بیاد.
ابروهایم بالا پرید. این همه مهمان دعوت میکرد و نیاز به آشپزی نبود؟
-یعنی کسی برای شام نمی مونه؟ چه وقت مهمون دعوت کردنه آخه.
چپ چپی نثارم کرد. نزدیکم شد و نگاهش از بالا تا پایین بدنم را رصد کرد. آه کشید و به سمت اتاقم هولم داد:
-بابات از بیرون شام میگیره
متعجب ابرویی بالا انداختم . خواستم حرفی بزنم که با حرف بدی اش دنیا روی سرم آوار شد:
-امشب برات خواستگار میاد. برات نشون میارن
پاهایم به زمین چسبید. حالم خوب نبود. دلم مرگ میخواست . هیچ وقت فکر نمیکردم بابا همچین معامله ای با من بکند. قطره ای اشک از چشمم سر خورد. دستهای مامان باز هم مرا به سمت اتاقم کشید:
-خدا خیلی دوستت داره
پوزخندی روی لبم شکل گرفت. خدا دوستم داشت؟ عجیب هم دوستم داشت! پاهایم را به زحمت روی زمین میکشیدم. از فکر ازدواج با مردی که تعریفش را شنیده بودم ، از افتادن به دام سایه، مو به تنم راست شد. ذهنم تند تند شروع کرد به راه حل ارائه دادن. در همان لحظه اندیشیدم، من نه فرنگ هستم و نه مادرم، اگر زندگی را بر من سخت کند، اگر دستش هرز بپرد و یا واقعا کارش خلاف باشد، با او نخواهم ماند. طلاق میگیرم و خلاص. آنقدر جربزه دارم که شهر را ترک کنم و زندگیم را دوباره بسازم. افکارم باعث شد حسی بسیار بد به من چیره شود، هنوز شروع نشده به فکر پایان دادن همه چیز بودم.
-میشنوی چی میگم؟ یا باز توی هپروت سیر میکنی.
چیزی نگفتم و به مامان که با وسواس لباسهایم را پایین و بالا میکرد نگریستم. دلش خوش بود؟ به چه چیزی؟ به شوهر دادن من؟
-نباید جلوی خونواده اشون کم باشی. باید بدونند دختر من هیچی کم نداره .
لبخند تلخی زدم. سر بودم؟ آه کشیدم.
-این اخلاقای آقات یک وقتایی همچینم بد نیست. اون زن بدبخت فکر میکنه آقات رو اسیر خودش کرده. اما نمی دونه که آقات وقتی که واقعا عاشق بود...
نیم نگاهی به ابروهای بالارفته ام انداخت و حرفش را چرخاند:
-فکر میکنه ، اونقدری خاطرش عزیزه که هرچی بگه ، آقات نه نمیاره. یکی نیست بهش بگه ، گوساله که به کهنه خوردن عادت کرد عادت کرد! نمی تونی اخلاقای یک مرد 60 ساله رو تغییر بدی!
romangram.com | @romangram_com