#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_129

به چشمهای پر از غمش نگریستم.
-من برم دیگه.
خجالت میکشیدم با آن مرد غریبه، با این ظاهر روبرو شوم ، وگرنه به قطع به دنبالش از اتاق خارج میشدم. خداحافظ آرامی گفتم و این زن مهربان را در اغوش کشیدم
-ممنون...بابس همه چی ممنون.
از آغوشم جدا شد و کمی بعد صدای خداحافظی جمع آمد. حالا که دقت میکردم صدای آرام مردانه ای هم شنیده میشد. با بسته شدن در خانه، دوباره کنار اتاقم نشستم و به مصیبتی که در پیش داشتم اندیشیدم. با نگاه به جعبه کوچک دنیا دور سرم می چرخید . کاش همان روز به مامان اجازه داده بودم هادی بیاید. کاش!!

انگار همه چیز روی دورکند افتاده بود. روزها ،ساعتها ، ثانیه ها ،کند میگذشتند. دلم میخواست لحظاتم را شتاب دهم تا کمی زودتر بگذرند. حتی انگار در و دیوار اتاقم هم با من سر جنگ داشتند . چرا که انگار بر سینه ام فشار می آوردند و حس خفگی در اتاقم احساس میکردم. نمیدانم کدام قانونی میگوید پدرها همیشه باید حق به جانب باشند. پدرها هیچ وقت اشتباه نمیکنند و نباید عذر خواهی کنند. بابا، حتی به روی خودش نمی آورد که اشتباهش چه بلایی بر سرم آورده و همچنان با من حرف نمیزند و از من رو میگرداند. مامان هم که کلا گوشه گیرتر شده و دیگر صدای داد و دعوایش در میان خانه نیست. انگار روح زندگی در او مرده است. به قول پزشکش، با نبود پدرم هیچ انگیزه ی دیگری ندارد. مثل رباتی این سو و آن سو میرود و زیر لب با خودش حرف میزند. همه اینها باعث میشود از زنی که مسبب این اوضاع است ، روز به روز بیشتر متنفر باشم.
کابوس روزها و شبهایم ، وعده ای بود که بابا همان روزهای اول به من داده بود. وعده ازدواج با مردی که خودش تعیین میکند. مردی که بتواند به قول او افسارم را بکشد و به راهم بیاورد. میخواست از شر من خلاص شود. حالا برایش نه مهم است که من خوشبخت نشوم و نه فکر به اینکه اگر واقعا من آدمی باشم که به هیچ چیز پایبند نیست و هر کاری دوست دارد میکند ، چگونه زندگی شخصی دیگر را هم به فنا میدهد. همین که دیگر سرپرستم نباشد برایش کافی است.
زیر شعله ی گاز را کم میکنم و به غذای شور روی گاز ، پوزخند میزنم. قطعه ای سیب زمینی داخل خوشت می اندازم تا هم لعاب بگیرد و هم از شوریش کم شود. دیگر حتی غذاهایم ، طعم سابق را ندارد. انگار من هم مثل مامان دست از زندگی شسته ام. نه او میل به غذا دارد و نه من. میدانم سرنوشت این غذا هم مثل باقی غذاهای این مدت است ، مقداری را ظهر و مقداری را شب خواهیم خورد و بقیه به زباله ها میپیوندد. سعی میکنم هر روز کمتر بپزم ولی باز هم اضافه می آید. به ظرف کوچک روی گاز نگاه میکنم که روزی فقط جواب یکی از ما را میداد ولی حالا برای دو وعده ما دو نفر هم زیاد بود.
صدای زنگ تلفن خانه چون ناقوس مرگ بلند شد و تمام بدنم را لرزی عجیب گرفت . از همان روزهای اولی که خط تلفن در خانه وصل شد، این وسیله برایم شوم بود. وای به وقتی که مزاحمی زنگ میزد، یا شخص پشت تلفن صحبت نمیکرد، آن وقت بود که قلب من و فرنگ در دهانمان میکوبید ،چون نگاههای خصمانه بابا ، بی دلیل و با دلیل ، سمت ما نشانه میگرفت. چقدر بد است که همیشه خودت را متهم ببینی نه ذهن کج روی دیگری را. خوش به حال آرش که همیشه مستثنی بود. طولی نکشید که صدای گفتگوی مامان و جوابهای کوتاهش بلند شد. بی حوصله از آشپزخانه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم .
-هما
به سمت مامان چرخیدم. تماس را قطع کرده بود و صورتش مضطرب می نمود . قلبم شروع کرد تند تند کوبیدن . لعنت به تلفن و خبرهایش
-چیزی شده؟
نمی دانستم شاد است یا ناراحت . اما به قطع استرس داشت:
-آقات بود زنگ زد . امشب مهمون داریم
اخمهایم در هم رفت . مهمان بابا یعنی زحمت و دردسر . چرا او را به خانه همسر جدیدش نمی برد؟
-مامان من حوصله ی آشپزی ندارم. حوصله ی مهمونم ندارم . خواهش میکنم زنگ بزن به زیبا بیاد کمکت.

romangram.com | @romangram_com