#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_128
بهت زده به چشمهایش نگریستم. آه عمیقی کشید:
-این هدیه همه بچه ها برای ازدواجته . دعا میکنم همسرت، هر کی که هست لیاقتت رو داشته باشه.
برخواست. دهانم بسته بود. متحیر به جعبه نگریستم. ایستادم. پس بابا جدی بود؟ غم عالم بر دلم نشست. گفته بود که به محض بهبود ظاهرم جشن عقدم را برپا میکند. پس جواب مثبت هم داده بود؟! سرگیجه داشتم. سدا شانه ام را فشرد:
-همیشه پشت چیزهای بد، چیزهای خوب مخفیه. برات دعا میکنم.
فهمیده بود که بی اطلاع و ناراضیم. روی سینه اش صلیبی کشید و دعایی خواند. بغض اجازه نداد چیزی بگویم.
-باز هم پیشم بیا. در خونه من همیشه به روت بازه. تو هم مثل دخترم برام عزیزی.
لبخند بی جانی زد:
-بقیه داستان زندگیم هم مونده.
لبخند بیجانی از محبت خفته در کلامش ، بر لبم شکل گرفت . از حس شدید کنجکاویم کمک گرفته بود:
-چشم.
خندید و به سمت در رفت . خواستم از در خارج شوم که جلویم را گرفت:
-علی هم اینجاست.
تازه متوجه شدم که چرا مامان چادر به سر داشت . بی اختیار بر لبم جاری شد:
-علی آقا کیه؟
خندید. این بار واقعی. چشمهایش برق زد . از فضولی ذاتیم خجالت کشیدم
-ببخشید!
-پسر کوچیک بشری است. توی این هشت سال اگه نبود...سام من هم نبود.
romangram.com | @romangram_com