#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_127

لب گزید.
-فکرش رو که میکنم اگه علی نرسیده بود چی میشد ... یا مسیح...سام که پاهاش قفل شده بود، از ما زنها هم کاری بر نمیومد. علی رو خدا رسوند .
باز هم سرم را بوسید. پس نام مرد علی بود! به علی اندیشیدم و ناخودآگاه نام سام بر لبهایم جاری شد. نام اویی دلخوریم از او کم نبود.
-سام؟!
آه عمیقی کشید و با غم به چشمهایم نگریست:
-سام کودکی بدی داشته هما. ازش به دل نگیر . همیشه موقع دیدن درگیری حالش بد میشه . همینقدر که تشنج نکرد ما خیلی خوشحال شدیم. بعد از رفتن شما و وقتی از شوک در اومد فقط تا دو ساعت مثل بچه ها گریه میکرد. اگه علی نبود حتما باهاش مشکل پیدا میکردیم.
آهی کشیدم و سرم را زیر اندختم . انگار کلکسیون بدبختی های سام از من کاملتر بود. سدا دست زیر چانه ام انداخت و سرم را بلند کرد. اشک در چشمش حلقه زده بود:
-سام رفت...سام برای همیشه رفت...فکر من پیرزن رو هم نکرد. میریام هم که خیالش از سام راحت شد ، داره با خانواده اش برمیگرده.
تنهایی و غم در تمام حرفهای سدا مشهود بود. بی اراده در آغوشش فرو رفتم و گریستم. سرم را در آغوش کشید و آرام اشک ریخت. من باعث شده بودم سدا تنها شود. این تنهایی را حتی اگر به زبان هم نمی آورد معلوم بود. لحظاتی سکوت بینمان جاری بود و باز او بود که در حالیکه موهایم را نوازش میکرد سکوت را شکست:
-باید با پدرت حرف میزدم. اینو بهت مدیون بودم. کاش بهم میگفتی ...پدرت..
آهی که کشید کاملا معلوم میکرد، روز قبل چگونه برخوردی با او شده است. پدرِ همیشه حق به جانب من، بی شک دل این پیرزن مهربان را شکسته بود. اشکهایم را با انگشتهایش پاک کرد . از نگاه کردن به چشمهایم فراری بود. نگاهی به کنارش انداخت و از داخل کیفش بسته ای را بیرون آورد:
-این حق توئه عزیزم. حقوق این ماهت. به اضافه سنوات و پاداشی که توی این هشت ماه بهت تعلق میگرفت. ندادم پدرت. دلم میخواست به خودت بدمش.
شرمزده دستم را عقب کشیدم.
-نمیخوامش.
-بگیر عزیزم. این حقته.
آن را در دستم جا داد. بعد بسته دیگری بیرون کشید و در دامنم قرار داد:
-پدرت دیروز گفت قراره تا آخر ماه جشن عقد بگیری. گفت اگه این اتفاق هم نمی افتاد میومدی بیرون چون شوهرت دوست نداره کار کنی.

romangram.com | @romangram_com