#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_126

-تو هیچی نمیدونی...تو از دل خون من هیچی نمیدونی.
چشم بستم تا چشمهای به اشک نشسته اش را نبینم . فقط خدا می دانست، که چقدر آرامش از همین حرفها به جانم سرازیر شده بود.
-پس چرا باهام حرف نزدید؟
سکوت کرد. چشمهایم را گشودم . اخمهایش در هم فرو رفته بود:
-زشته، پاشو بیا بیرون
سرم را برگرداندم
-بلین مامان. بهشون بگید هما مرده.
ناراحت دستش را بر زمین گرفت و بلند شد. دستش را مشت کرد و از اتاق خارج شد . به نقطه ای روی دیوار ذل زدم. بچه که بودم حتی با لکه های روی دیوار هم داستان و تصویر می ساختم ولی حالا حتی حس نگاه کردن هم در من مرده بود. صدای صحبتها بلند شد و پوزخندی بر لبم شکل گرفت . دیروز بابا رفته بود قنادی تا سفته هایی که به عنوان ضمانتداده بود را ، پس بگیرد و پرونده کار کردن مرا برای همیشه ببندد . چه گفته و چه شنیده بود را نمی دانم، فقط میدانم بعد از بازگشتش از جوش و خروش افتاده بود و حبس اتاقی من به پایان رسیده بود.
امروز هم که سدا و بشری به خانه ما آمده بودند ، مامان رویه اش تغییر کرده بود، چرا که همه ماجرا را برایش گفته بودند. میگفتند و من در اتاق میشنیدم و بیشتر در خودم فرو می رفتم. بینوا سدا که چقدر خودش را مقصر می دانست و چقدر عذر خواهی کرد. دو حس متضاد از او داشتم. حس اولم پر از سپاس بود و محبتی پنهان به او و حس دومم پر از دلخوری بود و ناراحتی. چرا که او می توانست مانع سام شود و نشد. حتی میتوانست تا قبل از دیر شدن کار مرا از وضعیت سام مطلع کند و یا حتی اخراجم کند. آه کشیدنم همزمان شد با کوبیده شدن در نیمه باز اتاقم.
سکوتم جز اینکه مایل نبودم فرد پشت در را ببینم معنی دیگری نداشت ولی ، فرد مورد نظر انگار نخواست بفهمد که در را گشود و داخل شد. با دیدن سدا در آستانه در، به احترامش نشستم. ولی نمیتوانستم در صورتش نگاه کنم. هم به دلیل اثر آسیبهای روی صورتم و هم به دلیل بغضی که گوشه دلم جا خوش کرده بود. کنارم نشست و سرم را به آغوش کشید:
-حق داری دلخور باشی . منو ببخش دخترم .
بدنم خشک در آغوشش مانده بود:
-نمیدونم چی بگم بهت عزیزم. اون از برخورد میریام و بعد هم پدرت. من شرمنده تو هستم دخترم. وقتی دیدم سام به حرفم گوش نمیده ، باید از میریام میخواستم بیاد و پسرش رو ببره ولی نخواستم. اما به خاطر خودخواهیام بهش نگفتم. از طرفی دلم نمیخواست سام بازم اذیت بشه ولی باعث شدم تو اذیت بشی. منو ببخش .
آهی عمیق کشیدم. دهانم انگار چسب خورده بود و نمی توانستم حرفی بزنم. دلخور بودم. از خودم ، از سدا ، از سام و از همه دنیا. روی سرم را بوسید . صورتم را بلند کرد و با دیدن ظاهر ناخوشایند صورتم اخمهایش در هم فرو رفت:
-خدا منو بکشه.
پرده اشکی که فکر میکردم خشک شده است جلوی دیدم را گرفت و تصویر سدا تار شد. بالاخره قفل زبانم باز شد:
-خدا نکنه خاله

romangram.com | @romangram_com