#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_125
-نمیخوام بنمشون.(ببینمشون)
چشمهایش را بست و گشود . در را کمی بست و نیم نشسته کنارم قرار گرفت:
-به خاطر تو اومدند زشته.
-زشت اونه که مادرم باورم نکنه.
اخمهایش در هم رفت:
-چرا ناراحت میشید؟ جز اینه که بعد از شسیدن حرفای خاله، دارید باهام حرف میزنید؟
آه عمیقی کشید:
-من از اولم میدونستم بیگناهی. خودم بزرگت کردم.
پوزخندی زدم:
-از حمایت...هاتون معلومه. از اینکه در اتاقم روقفل کردید و نالاحت شدید که آرش درو باز کرد معلومه
-ابروهایش بالا پرید:
-کی همچین حرفی رو زده؟ من؟ من ناراحت شدم؟ منی که خودم زنگ زدم به آرش تا بره پیش آقات و آرومش کنه؟؟.....هما؟
با تشر صدایم کرد. سیب داخل گلویم بزرگ و بزرگتر میشد
-همون روز ، زیبا به آرش گفت
دستم را فشرد:
-من ناراحت بودم چون توی کله خرابی آرش شک ندارم . اونقدر عصبانی بود که ترسیدم بلای بیشتری سرت بیاره..هرچی گفتم صبر کن آروم بشی گوش نداد. من...خدا..خدایا اینه جواب تحملم...خدایا اینه جواب کارای من؟ مگه من کیم که از زجر دیدن تو خوشحال بشم هان؟ من مادرتم . من بزرگت کردم. پات خون جگر خوردم.
در نگاهش غم نشست. حرفهایش بغض داشت:
romangram.com | @romangram_com