#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_124
-برم ببینم چکار میتونم بکنم.
زیبا را بلند صدا کرد. طولی نکشید که در آستانه در ظاهر شد. دلم نمیخواست مرا در این وضع ببیند. فکرش را هم نمیکردم با زنش آمده باشد.
-من میرم از دکتر محمودی بخوام بیاد یک سر اینجا. می ترسم هما رو ببرم بیمارستان مثل اون دفعه ی فرنگ، شر درست بشه. بیا زخماشو تمیز کن. مامان کجاست؟
-پیش ماهانه. گفتم نذاره ماهان توی این وضعیت بیاد اینجا.
سری برایش تکان داد و خواست از کنارش رد شود که زیبا لباسش را گرفت و مثلا طوری که من نشنوم زمزمه کرد :
-راضی نیست در اتاقو باز کردی. از دستت دلخوره!
همیشه در گوشیهایش بلند بود. نفسم بند آمد. مادرم چرا چنین میکرد؟ بر زخمهای خواهرم ضماد میگذاشت و برایش دل می سوزاند، ولی در مورد من کنار می کشید. از کودکی موقعی که بابا عصبانی میشد و به رویمان دست بلند میکرد ، خودش را کنار میکشید . نه من برایش مهم بودم و نه آرش و فرنگ. می دانست جلوتر بیاید کسی که بیشتر مورد آزار قرار خواهد گرفت خودش خواهد بود، به همین دلیل حداکثر فاصله را حفظ میکرد. اما بعد از خوابیدن آتش بابا، آغوشش محل گریه هایمان و دستهایش ترمیم کننده زخمهایمان بود. هر چند آنکس که در تمام این سالها کمترین کتک را از بابا خورده بود من بودم و کسی که کمترین حمایت را از مامان داشت باز هم من بودم. آهی کشیدم که از چشم آرش دور نماند. با اخم به زیبا نگاه کرد. زیبا شرمنده سر به زیر انداخت و کنارم نشست:
دلم میخواست از اتاق بیرون برود. از هر چه بوی ترحم داشت بیزار بودم. خواست لباسم را عوض کند که مانعش شدم. به زور خواستم از اتاق بیرون برود تا لباس عوض کنم. صدای جر و بحث آرش و مامان را می شنیدم و قلبم زخم بر میداشت. زیبا به سختی راضی شد تا رهایم کند. دلم مادرم را میخواست نه او را . به سختی برخواستم و با دردی شدید لباس عوض کردم. کاش ما آدمها میتوانستیم از فردا باخبر شویم. اگر اینطور بود، دیروز حتما به طوطی پول میدادم تا سایه را سر به نیست کند. آه کشیدم. هنوز هم تصویر سام که خشک ایستاده بود و کاری نمیکرد از جلوی چشمانم پاک نمیشد. نه! من مردی را میخواستم که حمایتم کند. مردی که دستانش حامی تن و روح خسته ام شود. مردی چون سام در زندگی من جایی نداشت.
با به یاد آوردن نگاه مرد، بر خود لرزیدم. قامت بلندش و نگاه نافذش حسی غریب را در وجودم زنده میکرد. اگر نرسیده بود به یقین همانجا مرده بودم. هر چند حالا هم با مرده ، زیاد فرقی نداشتم. صدای سام در سرم پیچ میخورد" داداش " و بعد خاطره ای گنگ در ذهنم جان میگرفت و ناپدید میشد.
بی توجه به صداهای داخل سالن ، سرم را روی بالشتم گذاشته بودم و فشار میدادم. چشمه اشکهایم خشک شده بود و دیگر حتی نمیتوانستم گریه کنم. فقط پر از بغض و خشم و درد بودم. آرش راست میگفت ، بعد از چهار روز نحس ، زخمهای بدنم رو به بهبود می رفت، حتی زبانم هم مثل قبل الکن نبود و واژه ها بهتر ادا میشد و فقط صدای سوت خفیفی در هنگام صحبت کردنم شنیده میشد. اما زخم دلم، زخم روحم، بهتر که نمیشد هیچ ، هر لحظه با نشتری که از اطرافیانم میخوردم بدتر هم میشد، به جز آرش که کمی حرفهایم را باور کرده بود، نه مادرم و نه حتی خواهرم حرفهایم را باور نکرده بودند.
فرنگ روز دوم آمد. چه کسی خبرش کرده بود را فقط خدا می دانست. اول برایش درد دل کردم. حقیت را گفتم و انتظار همدردی داشتم. اما آنچه نصیبم شد بی اعتمادی بود و بس. فرنگ بعد از اتمام حرفهایم ، گریه کنان از من میخواست حقیقت را بگویم. میگفت محرم اسرار من است و گوشش برای شنیدن حرفهایم شنوا، اما انگار فقط میخواست حرفهایی که دوست دارد را بشنود و بس . وقتی متوجه شد که من همچنان سر حرف خود هستم ، ناراحت خانه را ترک کرده بود و مرا به این متهم کرده بود که او را محرم نمی دانم. بی اعتمادی درد داشت. حتی دردش از بی مهری های مامان بیشتر بود.
در ، در میان چهارچوب چرخید و باز شد. سرم را بلند نکردم چون ندیده می دانستم مامان است. صدایش صحت افکارم را تایید کرد:
-نمیای بیرون؟
در این چهار روز ، اولین بار بود که با من حرف میزد. در تمام مدت حتی وقتی برایم غذا می آورد، بی صدا فقط تماشایم میکرد ، پربغض و ساکت. حتی یکبار هم نخواست بفهمد ماجرا چه بوده است. زخمهایم را باز و بسته میکرد ، باز هم در سکوت. شبها به بالینم می آمد تا از خواب بودن و آرامشم مطمئن شود ولی باز هم در سکوت.
-هما؟
سرم را بلند کردم:
romangram.com | @romangram_com