#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_121
کلید در قفل چرخید و در اتاق باز شد. سایه مردی در اتاق افتاد و بدنم لرزید. خدایا دیگر جایی برای ضرباتش نداشتم. کاش همانگونه که گفته بود سرم را می برید و اینگونه زجر کشم نمیکرد. دهانم مزه خون میداد. بی شک جای دندان جدا شده خونریزی داشت.
سرم را بلند نکردم تا ببینم کیست ولی از عطر تنش شناختش سخت نبود. با دستهای مشت شده کنارم نشست:
-ازت انتظار نداشتم هما. این بود جواب همه اون اعتمادی که بهت داشتیم. آره؟
ضربه ای به بازویم زد و ناله ام را بلند کرد.
بزاق بدطعم را فرو دادم و با چشمهایی که به زور باز میشد نگاهش کردم:
-سو دیگه چرا داداس؟
وای...زبانم میگرفت؟ دلم به غربت خودم سوخت و باز اشک سوزان از چشمم جاری شد. چانه ام را گرفت:
-تو صورتت زده؟
بغض امانم را برید. فقط صورت را میدید؟ پنجه اش دور چانه ام سفت شد و درد در جانم پیچید:
-حلقه از کی قبول کردی هما؟ تو رو با کی دیدند؟ مگه بی صاحاب شدی تو؟ علت پس زدن هادی همین بود آره؟ یعنی لیاقتت یک پسر خیابونی بود آره؟
دلم میخواست مشتم جان داشت و در صورتش فرو می آوردم. تنم می لرزید. درد داشتم . چشمهایم را پر از نفرت به او دوختم. او حق نداش قضاوتم کند. او هیچ نمیدانست.
-خف..ه سو!
فکم از فشار دستش درد گرفته بود. بگذار آن هم بشکند چه باک!
-د حرف بزن لعنتی!
-گفسم...گوس ..نداد...
-به من بگو...تو رو خدا نذار حالم ازت بهم بخوره..د حرف بزن هما!
چانه ام را رها کرد. شانه های مردانه اش می لرزید . حق داشت ؟ نه نداشت؟ چه بی آبرویی کرده بودم که زیر بارش قد خم کند؟
romangram.com | @romangram_com