#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_120

این را گفت و با فشار شانه رهایم کرد. اشک از چشمم سرازیر شد. خدایا چه کرده بودم؟ از دهانم چه در آمده بود؟ ترس همه وجودم را گرفت. روی زمین نشستم و به خود پیچیدم. سایه ای روی سرم افتاد. سر بلند کردم و با دیدن سام، بغضم راه باز کرد . کنارم نشست:
-چی شده هما؟
اشکم را با پشت دست پاک کردم و ایستادم. او نیز به سرعت ایستاد:
-چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟
-نه. شما ..اینجا چکار میکنید.
دستش را مشت کرد :
-کلید آپارتمانم رو جا گذاشته بودم. نگفتی چه مشکلی برات پیش اومده؟!
-چیزی نیست. خوبم.
خواستم به سمت ایستگاه اتوبوس بروم که مانعم شد. پر سوال نگاهش کردم. چشم هایش را به صورتم دوخت. سرم را زیر انداختم:
-هما من دوستت دارم باور کن. اگر بگی بمون، میمونم. منو از طرد شدن نترسون. من حالا هم هیچکسیو ندارم. اونقدری سرمایه از خودم دارم که اگه عالم و آدم کنارم بذارن ، بتونم یک آشیونه کوچیک برای خودم و زنم فراهم کنم. هما من فقط منتظر اشاره توئم.
سیبی انگار داخل گلویم جا خوش کرده بود. اشک چشمم را می سوزاند. خدایا رو به دیوانگی بودم. چطور به این مرد میفهماندم که به زور پدرم را راضی کرده ام که از خواتسگار کذاییم بگذرد . چطور به او بفهمانم که من نه فقط از اختلافها ، که از برخورد بی دلیل و با دلیل خانواده ام با او می ترسم. من از اینکه مورد اتهام قرار بگیرم، از اینکه دامنم به گناه نکرده آلوده شود و متهمم کنند که با او در محل کار سرو سری داشته ام ، می ترسم. چه کسی مرا درک میکند؟ چه کسی میتواند چشمهای بسته مادر و پدرم را باز کند؟ چه کسی غیرت جوشیده برادرم را خاموش خواهد کرد؟ که آنها عشق را در چهارچوبی اینچنین ، قبول که ندارند هیچ ، پلید هم میدانند. برای آنها ازدواج و عشق فقط در چهارچوب سنت معنا شده بود و بس. چطور به او بگویم پدرم به خودش مینگرد و فکر میکند من هم مثل خودش راه را کج میروم؟ چه میگویند؟ کافر همه را به کیش خود پندارد. او از ترسهای من چه میدادند؟ سکوتم را که دید کمی جلوتر آمد:
-هما اگه چند ساعت قبل راحت کنار اومدم، به خاطر اون در باز لعنتی بود. به خاطر گذشته ای که اون زن و پدرم ساختنش. کمی به من مهلت بده. خواهش میکنم.
سرم را تکان دادم
-متاسفم. من..هنوزم سر حرفم هستم.
نفس عمیقی کشید و کنار کشید . سر بلند نکردم تا باز هم ببینمش. راه را باز کرده بود یعنی بروم، ولی سنگینی نگاهش وزنه ای شده بود بر پاهایم. قلبم لرزیده بود و دستم نیز می لرزید. سخت بود گریه نکردن. به خودم جرات دادم و از او فاصله گرفتم. سرم را بالا آوردم و به سرعت قدمهایم افزودم تا از دورشوم. او را پشت سرم قرار دادم. اشک داخل چشمهایم دیدم را تار کرده بود. دستی محم بر چشمهایم کشیدم. ماشینی به سرعت از کنارم گذشت ، از ترس فاصله نزدیکش به گوشه ای خودم را پرتاب کردم. ناباور نگاهم روی پلاک ماشنی که دور میشد نشست. تنها چیزی که در سرم جولان میداد همین بود که خدایا ظرفیتم تکیمل است بس است بس است!
--
کنار اتاق نشسته بودم و از درد به خودم می پیچیدم. دستها و کمر و پهلویم کبود و زخمی بود و حتی مادرم، پناه نشده بود. هنوز لرز ساعات قبل در تنم بود. باورم نمیشد اینچینین مورد اتهام قرار گرفته باشم و اینچنین با بی رحمی زیر ضربات مردانه اش له شوم . خدایا گناه من چه بود که خودم نمیدانستم؟ اشک صورت سرخ از سیلیم را ، می سوزاند. پاهایم را که خم میکردم ، درد در پهلویم می پچید و صاف که میکردم ، درد استخوان پایم تا عمق جانم می نشست. سرم به شدت درد میکرد. موهایم از بس کشیده شده بود تار به تارش را حس میکردم. خدایا این روزهای نحس کی تمام میشود؟

romangram.com | @romangram_com