#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_12
مهربان تر باشد.
عصر هنگام بود و خسته از یک روز نسبتا شلوغ کاری به خانه بازمیگشتم. قبل از رفتن به خانه باید به موبایل فروشی می رفتم و سند خطم را به نامم میزدم. خسته راه موبایل فروشی هادی را در پیش گرفتم. هادی پسر بزرگ دوست بابا بود. تنها دوست پدرم که خانواده اش را کامل می شناختیم و تقریبا و خیلی محدود با هم رفت و آمد داشتیم. در عروسی دخترانش شرکت کرده بودیم. هادی وردست و تقریبا همه کاره سوپرگوشت پدرش بود. به قول فرنگ ، قصابی مدل جدید پدرش را اداره میکرد. اگر لباسهای بابا با همه مراقبتهای مامان همیشه بوی گوشت تازه میداد ، لابد آنها بوی مرغ و ماهی هم می دادند.
سال قبل ، بعد از عروسی خواهرش هدیه ، مادر هادی برای خواستگاری من پیش قدم شد . همه از این خواستگاری راضی بودند جز من. پا در یک کفش کردم که من شوهر قصاب نمی خواهم. بابا رنجید. مامان ناله اش بلند شد. آرش دو هفته قهر کرد و فقط فرنگ درکم کرد. با این حال حرف من یک کلام بود. هر کسی جز یک قصاب!! هرچند خبر داشتم که هادی مغازه کوچک موبایل فروشی را با دوستش شریک شده است و بطور کامل به پدرش وابسته نیست ولی او باز هم قصاب بود و بیشتر روز را در سوپر گوشت پدرش می گذراند و مغازه را دوستش اداره میکرد.
بعد از آن ماجرا تا آنجا که میتوانستم از دیدن آنها طفره می رفتم و حتی بابا هم دیگر دوستش را به خانه نیاورد. حالا قرار بود بعد از یکسال او را ببینم . مغازه اش سرراست بود و در مسیر هرروزه ام . کوچک بود ولی نمی توانستم خودم را گول بزنم که بد است چون ظاهر جالبی داشت و مشتری را جذب میکرد . جلوی مغازه ایستادم و از شیشه به داخل مغازه نگاه انداختم. مشغول صحبت کردن با دوستش بود . کمی این پا و آن پا کردم. به شانسم لعنت فرستادم. دلم نمیخواست داخل مغازه اش شوم. این همه موبایل فروشی در این شهر بود چرا اینجا؟! بابا چه فکری کرده بود؟ چادرم را سفت کردم. با به یاد آوردن اینکه بابا همیشه عادت داشت از آشنا جنس بخرد ، آهی کشیدم. اندیشیدم ، چه کسی از هادی آشناتر!!
نگاهم را داخل مغازه چرخاندم. هنوز داشت با دوستش حرف میزد. لحظه ای انگار سنگینی نگاهم را حس کرد که به سمتم چرخید. برای پنهان کردن خودم دیر شده بود. باید داخل می رفتم. بسم اللهی گفتم و با اخمهای در هم وارد معازه کوچکشان شدم. نگاه هادی رویم سنگینی میکرد. نگاه دوستش بین من و او در رفت و آمد بود. ابروهای دوستش بالا پرید و مشتی به بازوی هادی زد.
-من برم داداش. برم زودتر این چک روبدم به صاحبش و بیام. هستی که؟
-آره هستم.
هادی این را گفت و نگاهش را به دوستش دوخت.
-برو و زود بیا. می دونی که ؟ باید برم قصابی!
دوستش زیر خنده زد:
-قصابی؟ از کی تا حالا ..
حرفش را خورد. من هم جای او بودم با دیدن اخم هادی حرفم را میخوردم. به سرعت با او خداحافظی کرد و رفت. میدانستم چرا هادی گفت قصابی. میخواست لج من را در بیاورد! با خروج دوستش سرم را پایین انداختم:
-سلام.
خیلی خشک و جدی پاسخ داد:
-سلام بفرمایید امرتون؟!
romangram.com | @romangram_com