#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_11
-هما!
مکثی کردم:
-بله آقاجون.
-بیا بابا، این گوشی پیشت باشه. دیرو زود شد نیازت میشه.
با تعجب به سمت بابا برگشتم. یک گوشی تاچ صورتی رنگ دستش بود. بابا از این سلیقه ها نداشت؟!
-خطش رو فردا برو به نامت بزنند. با هادی حرف زدم. برو پیشش.
اخمهایم به سرعت در هم رفت.
-نمیشد خودتون درستش کنید؟
-نه میگه سنت قانونیه. نمیدونم گفت نمیشه دیگه . کپی شناسنامه و کارت ملیم ببر. برات اعتباری گرفتم که حواست به مقدار حرف زدنت باشه.
تشکری کردم و گوشی را گرفتم. اگر بحث رفتم به موبایل فروشی نبود ، حتما از شدت شادی ، غش میکردم. عجیب بود که بابا از این ناپرهیزی ها کرده بود. هم زیبا و هم فرنگ تلفن تاچ داشتند. آرش نیز که تلفنش همیشه آخرین برند بازار بود و به قولی گوشی باز بود. بابا تلفن نوکیای ساده ای داشت و فقط من و مامان تلفن نداشتیم. آن هم به این دلیل که مامان همیشه در خانه بود و من به عنوان یک دختر دلیلی نداشت تلفن داشته باشم! و گاهی فقدان آن بسیار برایم آزاردهنده مینمود. ومن قصد داشتم حالا دیگر به پول پدرم وابسته نیستم که با اولین حقوق برای خودم یک گوشی تهیه کنم. بنابراین حسابی زیر و روی گوشی های بازار را در این دو هفته در آورده بودم . گوشی را برانداز کردم .با اینکه متوجه شدم گوشی مرحمتی گران نیست و در نوع خودش جز ارزانترین هاست ولی برایم به اندازه آخرین مدل گوشی ارزش داشت.
-خوبه حالا سکته نکنی دختر! یک تک بزن ببینم شمارت چنده ته تغاری.
آرش چه می فهمید از احساس من. بی توجه به تکه ای که انداخته بود ، به سرعت گوشی را روشن کردم . صفحه که بالا آمد به لیست تماسش رفتم و شماره آش را وارد کردم.
-به به چه شماره رندیه! ببین حسن تلفن نداشتن همینه. شماره ها رو حفظی. با این گوشی تنبل میشی.
باز هم به او بی توجهی کردم و با ذوق به چشمان بابا نگریستم.
-ممنون آقاجون.
بابا لبخندی زد و چیزی نگفت. برایم کارش عجیب بود. تا به حال سابقه نداشت برای دخترانش هدیه ای بخرد. همیشه خرج خوراک و پوشاکمان برایمان کافی بود و سایر چیزها زواید به شمار می رفت. همیشه محبتهایش را به روش خودش خرج میکرد . پدر بود و همیشه پناه ، ولی گاهی سخت گیری هایش ، بدخرجی هایش، تند و تیز بودنش ،خش می انداخت بر صافی زلال آیینه دلش. بخصوص وقتی مادرم را می رنجاند. بخصوص وقتی دستش سنگین میشد و بر پیکر نحیف مادرم فرود می آمد. آن لحظه بود که تمام حرمتهایی که برایش قایل بودم دود میشد و به هوا می رفت. به تبع از مادرم همیشه احترامش را داشتم ولی خدایم خوب می دانست که این احترام گاهی اوقات ظاهر فریبی ای بیش نیست. حالا با این اوصاف و با وجود اینکه حتی گفته بود باید جهاز آینده ام را ، خودم تهیه کنم، گرفتن این هدیه ، کم از شق القمر نداشت و برایم مثل دیدن معجزه حضرت موسی بود.
افکار منفی را پس زدم و با ذوق به سمت آشپزخانه رفتم تا هدیه را به مادر ، خواهر و زن برادرم نشان دهم. خدا را چه دیدی شاید سر پدرم به سنگ خورده بود و می خواست قدری
romangram.com | @romangram_com