#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_10
فرنگ و زیبا به حرفم خندیدند . فرنگ کمی جابه جا شد تا بلند شود. من هم ماهان را به آغوش کشیدم و برخواستم زیبا هم پشت سرمان روان شد. با ورود به سالن پذیرایی ، من به سمت آرش رفتم. فرنگ از دور سلامی کرد و با زیبا به آشپزخانه رفتند. آرش از نظر قیافه سیبی بود از وسط نصف با پدرم انار جوانی های بابا روبرویمان بود. همان ابهت مردانه و شانه های فراخ. همان چشمان تیز و نگاههای سنگین و حتی همان لب و دهان پهن و مردانه . اما از نظر اخلاق بیشتر شبیه مادرم بود. به همان میزان زودرنج و غرغرو . و از نظر قد هم به خانواده مادری کشیده بود و کوتاه بود. چیزی که پدرم را می آزرد چرا که قد بلند او به دخترهایش رسیده بود و سر پسرش بی کلاه مانده بود. اما چهره ی ما نه به پدر کشیده بود و نه به مادر. من شبیه خاله مادرم بودم که هرگز ندیده بودمش و فرنگ شبیه مادربزرگ مادریم که فقط از او عکسهایی به یادگار مانده بود.
-سلام داداش.
-سلام ته تغاری!
خندیدم و با ماهان کنارش نشستم. فرنگ و آرش تقریبا همسن بودند. فرنگ فروردینی بود و آرش اسفند همان سال به دنیا آمده بود. برعکس این دو زایمان زیادی نزدیک، بین من و خواهر و برادرم سه سال فاصله بود و حالا که آن دو 26 ساله بودند، من 23 را تمام میکردم. بعد از تولد من، مادرم دچار بیماری شد و دیگر قادر به بچه دار شدن نبود وگرنه بعید نمی دانستم جمعیت ما بیشتر از این هم بشود!
-چه خبر از کارت؟ محیطش خوبه؟
-آره آقاجونم دیدش.
بابا کمی جابه جا شد و در بحث دخالت کرد:
-آره. صاحب کارش حواسش جمعه. تو چه خبر؟ شنیدم قطعات کم شده.
-ما که نمایندگی داریم ، ولی آره. بخصوص قطعات ماشینای خارجی کم شدند.
-صد بار بهت گفتم اینکار عاقبت نداره. کو گوش شنوا.
-والا آقاجون فعلا که خوب میگذره و منم راضی هستم. تازه مشکلی هم بود قصابی هست دیگه!!
به پررویی آرش پوزخندی زدم. چه خودش را هم صاحب قصابی می دید!! آرش ازهمان نوجوانی عاشق کارهای فنی بود. دلش میخواست تایستانهایش را به جای قصابی که همیشه بوی خون می داد ، در تعمیرگاه ماشین ها سپری کند . ولی بابا کسر شانش میشد و نمی گذاشت. تا اینکه موقع انتخاب رشته ی دبیرستان بالاخره زورش چربید و مکانیکی خواند. با اتمام درسش نیز به سربازی رفت . بعد از آن هم با زرنگی ذاتیش توانست در یک نمایندگی ماشین های ایران خودرو کار پیدا کند و حالا خودش و البته با پشتیبانی پولهای بابا ، یک نمایندگی تعمیر ایران خودرو داشت. چرا که باز هم برای پدرم کسر شان بود که پسرش زیر دست بماند.
ماهان را که تقلا میکرد تا پایین برود رها کردم تا به سراغ پدرش برود. آرش ، ماهان را که از پاهایش آویزان شده بود بلند کرد و روی پای بابا گذاشت. پوزخند دیگری روی لبم شکل گرفت. بابا جعبه ای از کشوی کنار مبل خارج کرد و به دست ماهان داد:
-ببین بابابزرگ برات چی خریده.
ماهان با ذوق خندید: تولد...تولد...
-آره بابا جون تولده!!
نیازی به بازکردن جعبه نبود تا از محتوایش باخبر شوم. بابا برای یک بچه دو ساله تبلت هدیه گرفته بود و من هنوز اجازه داشتن یک تلفن همراه را نداشتم!! اخمهایم در هم شد و از جایم بلند شدم تا به کمک مامان بروم.
romangram.com | @romangram_com