#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_118
بشری چشمهایش را بست. انگار قاطعیتم به مزاجش خوش نیامد. دستم را رها کردم. همین است که هست. چطور آنها از من میخواهند ندانسته از چیزی یا کسی دوری کنم؟ آن از قضیه سام بیچاره و این هم از طوطی! هرچند باید اقرار میکردم که از وقتی سرگذشت سام را شنیده ام بیشتر به سمتش کشیده میشوم. شاید باید اعتراف کنم که دلم به حالش میسوزد! حرف بعدی بشری نه تنها از فکر بیرونم کشید بلکه سطل آب سردی بود که بر سرم ریخته شد:
-طوطی سابقه زندان داره!
-چ چی؟ دروغ میگید!
نگاه وحشتناکی به من انداخت که حرفم را پس گرفتم. مگر میشد؟ نگاهم به طوطی نشست که هنوز منتظر من بود. من او را می دیدم ولی او به من دید نداشت. امکان نداشت.این دروغ بود دروغ...
-من و سدا تنها کسایی هستیم که اینو میدونیم و نمیخوایم بقیه چیزی بدونند. گاهی اوقات آدما به طور غریزی از کسی خوشششون نمیاد. شاید بقیه به صرف حرف هایی که پشت سر طوطیه و من قبولشون ندارم از طوطی خوششون نیاد ولی من به دلیل کارهایی که کرده حواسم بهش هست. شاید سدا به خاطر ذات خوبی که داره بهش کار داده باشه ولی طوطی هنوز نتونسته اون اعتمادی که لازمه رو توی من درست کنه!
از ذهنم گذشت ،لابد به خاطر چک به زندان افتاده است. هر زندانی که علتی بر بدی فرد نیست . طوطی زنی زجر کشیده و تنها بود. بشری نامردانه بزرگش میکرد!
-ج جرمش چی بوده؟
انگار افکارم را میخواند که سوالم را بی هیچ حرفی پاسخ داد:
-ضرب و شتم و قتل غیر عمد!
مو به تنم راست شد. چشمهایم از وحشت بزرگ شده بود. سدا چطور همچین شخصی را استخدام کرده بود؟ رفتار طوطی پیش چشمم جان گرفت. طوطی زود عصبانی میشد. حرف زدنش هم چندان متعارف و جالب نبود. اما قتل؟ باورش سخت بود.
-چرا استخدامش کردید؟
-من و سدا هر دو اعتقاد داریم که به همه آدمها باید دوباره مهلت داد. طوطی اهل دزدی نیست. دغلباز و دروغگو هم نیست. مهارتی که ازش انتظار میره رو داره. شیرینی پز قابلیه. ما هم همینو میخوایم. هرچند کمی خشنه پس ما تا وقتی رفتار نادرستی ازش نبینیم باهاش مشکلی نداریم . اون کار میکنه و واسه کسی دردسر درست نمیکنه ، ما هم به نیروی لازممون میرسیم. اما در مورد تو و دوستی باهاش، اینو توصیه نمیکنم. من طوطی رو چهار ساله میشناسم. طوطی زنی نیست که بشه در این مورد بهش اتکا کرد.
قلبم انگار روی دور هزار میکوبید. وه چه روزی بود امروز! بشری همانطور که از در خارج میشد آرام گفت: من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم. تو خواه از سخنم پند گیر ، خواه ملال
نفس عمیقی کشیدم. چادرم را به سرکشده و به سمت خروجی حرکت کردم. بیش از قبل در درستی کارم شک کرده بودم. چرا طوطی از زندان رفتنش چیزی نگفته بود؟ قتل؟ قتل چه کسی؟ و چرا؟ به طوطی که رسیدم اخمهایش را در هم کرد:
-میدونی چقدر منتظرت بودم؟ من کار دارم بچه!
لب گزیدم:
-من پشیمون شدم. ببخشید.
romangram.com | @romangram_com