#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_114
به سمت الهام چرخیدم که با ناراحتی به زمین خیره شده بود:
-شما میدونید ماجرای پدر سام چیه اینطور نیست؟
نگاهی به من انداخت و سرش را به مبل تکیه داد:
-چرا میخوای بدونی؟
-شاید به این دلیل که من ناخواسته درگیر این ماجرا شدم. قدریشم ..به خاطر فضولیم.
لبخندی به رویم زد:
-خوشم میاد با خودت روراستی...من و کارن توی بیمارستان با هم آشنا شدیم.
پس حدسم درست بود. بین الهام و کارن چیزی بود ولی چه چیزی؟ مشتاق به او نگریستم:
-اون موقع من توی بیمارستان صحرایی به عنوان کمک بهیار کار میکردم. کارن پزشک بود. به قول خودش با خانواده اش لج کرده بود اومده بود جنگ. شوخ و بازیگوش بود. اما من دختری بودم که توی بمبارون خانواده ام رو از دست داده بودم. همشونو. دانشجوی مدرسه عالی پرستاری اهواز بودم که بمبارون شد و خانواده ام کشته شدند و فقط من موندم. دانشگاهها که تعطیل شد ، منم رفتم و داوطلب شدم برای کمک. دنیای ما خیلی متفاوت بود ولی من مثل تو واقع بین نبودم هما. اون موقع من یک دختر تنها و غمگین بودم که مورد توجه دکتر خوش پوش و بذله گومون قرار گرفته بود. مردی که تنهایی هامو پر کرده بود.
البته نمیتونم مذمت شدنمو توسط دوستام نادیده بگیرم که توجه ام به پزشک مسیحیمون جلب شده بود ولی خب، 20 سالم بود، خام بودم و تنها. یواش یواش اونم به من علاقه مند شد.
اخمهای الهام در هم فرو رفت:
-به من قول داد مسلمون بشه تا بتونه با من ازدواج کنه. ازم خواست باهاش به وطنش بیام. منم تنها بودم. قبول کردم. تازه کلی هم خوشحال بودم که به خاطرم یک نفر مسلمون میشه!
پوزخندی زد و من ناخواسته پرسیدم : بعدش چی شد؟
نگاه غمزده اش را به من دوخت:
-قصه لیلی و مجنون تکرار نشد! اینجا که اومدم تازه کم کم همه چیز برام روشن شد. اینکه چرا کارن قهر کرده بود و خیلی چیزهای دیگه.
-با هم..ازدواج کردید؟
romangram.com | @romangram_com