#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_110
متعجب به سام نگریستم. در این چند ماه نتوانسته بودم رابطه بین سام و الهام را درک کنم. گاهی سرد و خشک و گاهی چون دو دوست. سام به سالن رفت و من به دنبالش روان شدم. مبلی تعارف کرد، خودش به آشپزخانه رفت و با دو فنجان قهوه بازگشت. فنجانی به دستم داد و روبرویم نشست :
-خب من آماده ام . گوش میدم.
نفس عمیقی کشیدم و چشم از چشمانش گرفتم. دستهایم را مشت کردم تا بیش از این نلرزد. نگاهش متوجه لرزش دستانم شد و اخمهایش در هم فرو رفت:
- حرف زدن با من عصبیت میکنه؟
-نه...نه یعنی..من ..یکم استرس دارم.
-...
نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم محکم حرفم را بزنم. تعللم جز اینکه در حرفهایم مطمئن نیستم معنایی نداشت. خدایا کاش کسی هم پیدا میشد که کمی و فقط کمی به فکر من و روزگارم باشد. کاش من هم سهمی از زیبایی های زندگی داشتم.
-راستش من اومدم تا با شما منطقی حرف بزنم.
-منطقی؟ در چه مورد؟
-در مورد اتفاقایی که داره میوفته. من این کار رو باید خیلی وقت قبل انجام میدادم. همون روزی که...شما باهام حرف زدید.
همان روزی را میگفتم که اعلام کرده بود به خاطر یک نامزدی عقب نمی نشیند و من از نامزد خیالیم دفاع کرده بودم. متوجه شد که پرسید:
-هنوزم میگی نامزد داری؟
آهی کشیدم.
-میدونم متوجه شدید حقیقت نداره.
در چشمهایش نگریستم. میگویند چشمها بهتر احساس قلب را بیان میکنند. شاید با دیدن چشمهایم میتوانست به عمق و حقیقت کلامم واقف شود:
-شما مجبورم کردید...مجبورم کردید که به همه دروغ بگم.
-من؟ من مجبورت کردم؟
romangram.com | @romangram_com