#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_109
به سمت در چرخیدم و از اتاق خارج شدم. باید امروز این ماجرا را تمام میکردم. البته اگر تمام میشد. نمی دانم چرا دلم گرفته بود. در تمام این چند ماه سام رفتار خوبی با من داشت. شیطنتهای خاص خودش را داشت ولی در کل مرد آرامی بود. مردی بسیار متفاوت با مردهای خانواده من. لبخندهایش سرخی شرم را به صورتم مهمان میکرد. محبتهایش دلم را لبریز از حسی خوشایند میکرد. حتی گلهایش که این روزها دیگر اثری از انها نبود حس خوب مورد توجه بودن به من میداد. آه عمیقی کشیدم. حیف که نمیتوانستم به او فکر کنم. حیف که آموخته هایم مانع از دل بستنی اینچنین بود وگرنه..
قلبم بنای تپیدن گذاشت. وای بر تو هما وگرنه چه؟ سرم را در دستم فشار دادم. اشکی بی اجازه چکید. دل بستن ممنوع. حتی مشغولیت فکری هم ممنوع. همینم مانده بود که فکرم مشغول این چیزها شود. با وجود پدر و مادری که من داشتم. با وجود اختلافهای فاحش بین من و سام و با وجود مادر او و احیانا پدرش ...لعنت به تو سام و کارهایت. خدایا در دینای بزرگت برای آدمهایی مثل من جایی برای عاشقی مانده است؟ دروغ بود اگر میگفتم محبتهایش مرا جلب نکرده است ولی عقل من هنوز ذایل نشده بود. هنوز میتوانستم به قلب نافرمانم بفهمانم که هر تپیدنی عشق نیست. من فقط دنبال محبتی بودم که گمش کرده بودم. محبتی از جنسی متفاوت.
نفهیدم چه موقع روبروی خانه ی سدا قرار گرفتم. در خانه الهام باز بود و این یعنی طبق گفته سدا حواس الهام به ما بود. زنگ در خانه را به صدا در آوردم. کمی طول کشید تا قامت سام در چهارچوب در ظاهر شد. پریشان بود و این از ظاهر آشفته اش پیدا بود.
-اینجا چکار میکنی؟
-میخوام باهاتون حرف بزنم.
پوزخندی زد:
-نسخه جدید بزرگترهاست؟
-نه..نسخه جدید خودمه.
ابروهایش بالا پرید و کنار رفت. نگاهی به در باز خانه الهام انداخت و پوزخند زد:
-اینقدر به من اعتماد ندارن؟
بی ارداده بر زبانم جاری شد
-شایدم به من!
ابروهایش را بالا انداخت و لبخند زد. در خانه را باز گذاشت و داخل شد و باز خطی از مهر بر قلبم حک شد. این مرد جوان هر چه کم داشت دنیایی از معرفت بود. همانطور که داخل ساختمان میشد، صدایش بلند شد:
-میتونی بیای اینطرف. اینطوری بهتر حواست به ما هست!
ابروهایم بالا پرید. صدای الهام از آنطرف شنیده شد:
-لازم باشه میام بچه! شک نکن!
romangram.com | @romangram_com