#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_108

-میخوام با سام حرف بزنی. وضعیت امروز بهترین موقعیته. بهش بگو ناراضی هستی. قاطع و محکم. این وضعیت باید حل بشه. تو دختر عاقلی هستی هما. دلم نمیخواد مجبور به انتخاب بشم.
غمی عجیب در دلم نشست .خوب بود که علاقه ای در میان نبود وگرنه حالا این قلب من بود که میشکست. پوزخندی بر لبم ظاهر شد. وضعیت بابا هر بدی ای که داشت این حسن را داشت که فرصت عاشقی را ازمن بگیرد. عاشقی ذهن آرام میخواست که من نداشتم! سام در دنیای من گم شده بود.
-چشم خاله.
سدا کنارم ایستاد.
-منو ببخش هما ولی واقعا تو و سام..
-من هیچ علاقه ای به ایشون ندارم خاله پس ناراحت نمیشم.
-باهاش حرف میزنی؟!
-اگه شما فکر میکنید فایده داره. بله!
سدا دستم را فشرد.
-این برای هردوتون بهتره.
آهی کشیدم:
-خاله قصه پدر سام چیه؟
-از خودش بپرس. برو بالا. میریام رفته الان سام تنها تو خونه ی منه.
-اما...
-نترس. الهام اون بالاست. حواسش بهتون هست. تنها نیستی.
خجالت زده سر به زیر انداختم.
-بر و دختر خوب.

romangram.com | @romangram_com