#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_107
سدا دست میریام را گرفت و کشید و الهام هم مرا به داخل آشپزخانه هل داد و خودش در رابست:
-برای همینا میگفتم از سام دور بمون!
اخمهایم را در هم کردم.
-دیگه باید چطوری ازش دور میموندم؟!
الهام با عصبانیت به سمتم چرخید:
-فکر کردی یک حلقه انداختی دستت و تموم؟ چرا طوری باهاش برخورد نکردی که ناامید بشه؟ چرا بیشتر به خودت جذبش کردی هان؟
-چی میگید من..من..کی..
-آدرست رو پیدا کرده هما..میدونه نامزد نداری...رفته تحقیق توی محلتون.
آب یخ روی سرم ریخته شد. تحقیق کرده بود؟ آن هم در محله ما؟ وای بر من! پاهایم سست شد و کنار فر روی زمین نشستم.
-شما از کجا میدونید؟
سکوت کرد. سرم را بلند کردم و به چشمهای غم گرفته اش نگریستم:
-چرا مادرش از دستم عصبانی بود؟ مگه من مقصرم؟
-اون مادرش نیست. دلش از جای دیگه پره سر تو و سام خالی میکنه!
مادرش نبود؟ متوجه نمیشدم الهام چه میگوید. مادرش نبود و "ماما" خطابش میکرد؟ الهام آه عمیقی کشید. همان موقع طوطی و مهناز با هم وارد شدند و دیگر نتوانست حرفی بزند. گیج و نگران از روی زمین برخواستم و به کمک الهام رفتم تا خمیر مورد نیاز کیک را آماده کنم . طولی نکشید که سمیه و شهلا هم وارد شدند. الهام مرا رها کرد و شهلا را کنار کشید و در گوشش چیزی زمزمه کرد و هر دو بیرون رفتند. کمی بعد شهلا بازگشت:
-هما برو بیرون خاله کارت داره.
چشمی گفتم، دستهای خمیریم را شسته و بیرون رفتم. داخل سالن قنادی کسی نبود. به سمت اتاق سدا رفتم. در زدم و با بفرمایید سدا داخل شدم. الهام ناراحت روبروی سدا ایستاده بود. نگاهی ناراضی به من کرد و از اتاق خارج شد.
-میشه به من بگید چه خبره خاله؟
romangram.com | @romangram_com