#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_106
ضربه الهام دهان مادر سام را دوخت و صدای شاکی سدا را بلند کرد.
-بهتون میگم کافیه. اینجا محل کار منه. نه میدون جنگ شما.
قلبم تند تند میزد . باز لرزش دستهایم شروع شده بود. سدا به کنارمان آمد و آن دو را که مثل دو ماده شیر برای هم چنگ و دندان میکشیدند جدا کرد. سام بازوی مادرش را کشید و عقب راند.
-کافیه ماما!
به زحمت قفل دهانم باز شد:
-یکی..به من بگه..اینجا چه خبره؟!
-یعنی تو نمیدونی؟
-ماما من که گفتم هما بی تقصیره و چیزی نمیدونه!
هما؟ این دومین بار بود که بدون پسوند و پیشوند اسمم را برده بود. هما را با لهجه تلفظ میکرد و من نمیتوانستم ذهنم را از شیرینی شنیدن آن صدا حتی در آن لحظات دور کنم. سرم را به شدت تکان دادم و لبخندم را جمع کردم. مادرش کم مانده بود تکه پاره ام کند.
-این..این هیچی نمیدونه؟ این که خوب رسم اغواگری رو میدونه ؟
مات و متحیر ماندم.من؟ من اغواگر بودم؟ بغض در گلویم چنگ انداخت. سدا با ناراحتی او را عقب کشید و به الهام تشر زد:
-برو داخل آشپزخونه هما رو هم ببر.
بعد سمت مادر سام چرخید:
-برو خونه میریام. بعدا حرف میزنیم.
-من تا تکلیف این دختر رو مشخص نکنید هیچ جا نمیرم. همین حالا بیرونش کن خاله!
قلبم توی دهنم میزد. اخراجم کنند؟ بهت زده و ناباور به سدا نگریستم . سدا سری به تاسف تکان داد.
-الان کارمندام میان میریام. بریم بالا، حرف میزنیم.
romangram.com | @romangram_com