#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_104

-آره
حالم آنقدر خراب بود که آرش را نگران کند.
-خوبی؟
-باید خوب باشم؟
-چیزی که گذشته ، گذشته هما. ول کن این چیزا رو . حواستو بده به مامان. به نظرم افسردگیش عود کرده.
-ممکنه بازم زن داشته و تو..
-هما میفهمی چی میگم؟ فکر میکنی اگر بود ما نمی فهمیدیم؟
حرفش حساب بود و جواب نداشت.
-مامان رو ببر پیش دکترش خب؟ اگر نمیرسی خبرم کن. باشه؟
-خودم می برمش.
-من برم خونه دیگه. یک ساعته اینجام ، کم کم صدای زیبا هم در میاد. دیگه هم به حرفای این منبع اطلاعاتیت گوش نکن! ناشر اکاذیبه انگار!
-باشه.
باشه را فقط برای آرام کردن آرش گفته بودم. در دلم رخت می شستند. پس سایه خیلی هم دروغ نگفته بود. واجب شده بودکه طوطی را ببینم. بیچاره مادرم که سالها با همچین مردی زندگی کرده بود . من اگر جای او بودم همان سالها طلاق میگرفتم. پس علت بدبینی های او ، دختر عمه ی بابا نبود. بلکه سندی بس محکمتر در دست داشت. یک معشوقه مرده ، که یادش هنوز زنده بود!

این روزها سردرگمی عجیبی دارم. بعد از بردن مامان پیش روانپزشکش بیشتر به هم ریخته ام. بابا وقتی شنید بیماری افسردگی مامان تشدید شده فقط پوزخندی زد و گفت "مادرتون از اولم مشکل داشت" در آن لحظه دلم میخواست این همه بی انصافی و نامردی را از روی زمین پاک کنم. چطور اینقدر ناجوانمردانه در مورد مادرم قضاوت میکرد؟ یعنی اینقدر از او نفرت داشت که سالها فداکاری و گذشتش را نمیدید. سالها زجر کشیدنش را باور نداشت؟ کاش پدرم نبود. کاش مادرم اینقدر او را در افکارم پررنگ نمیکرد . مامان روبه رو بیشتر در خود فرو می رفت و من نگرانتر میشدم. داروهایش خواب آلوده ترش کرده بود و بی حسی بدی اینروزها گریبانش را گرفته بود.
احوال مامان باعث شد که بالاخره روز قبل دلم طاقت نیاورد و با طوطی صحبت کردم. قرار شد فقط شر سایه از زندگیمان کم شود. بدون دردسر. طوطی میگفت آشنایش میتواند کاری کند که سایه مجبور به بخشیدن مهریه اش شود. البته انگار پول زیادی هم طلب میکرد. میتوانستم با فروش طلاهایم پول مورد نیازش را فراهم کنم . هرچند به آنها به دید دیگری نگاه میکردم. این طلاها پس اندزی بود برای خرید جهیزیه ام. پس اندازی که به لطف مامان از کودکیم جمع شده بود. اما قبل از دادن پول باید از نقشه مطمئن میشدم. طوطی ابتدا زیر بار نمی رفت ولی بعد راضی شد. قرار بود او واسطه باشد و من و آشنایش هرگز یکدیگر را نبینیم.خیلی مشتاق بودم بدانم طوطی چه نقشه ای دارد یا حتی آشنای او کیست ولی فعلا دستم به جایی بند نبود و باید دور می ماندم . امروز قرار بود مرا باخبر کند. به همین علت دلشوره ی خاصی داشتم.
باز هم مثل همیشه زود رسیده بودم. به رختکن رفتم و لباسم را تعویض کردم . با دیدن انگشت خالییم آه عمیقی کشیدم. بیش از یک هفته بود که حلقه را گم کرده بودم. تمام آشپزخانه را گشته بودم. اتاقم را نیز زیر و رو کرده بودم ولی هیچ اثری نبود که نبود. دیگر همه می دانستند حلقه گم شده است. تقریبا دو ماه از بازی ای که راه انداخته بودم میگذشت و دیگر هیچ کس به رویم نیاورده بود که می داند هیچ نامزدی ای در کار نیست.

romangram.com | @romangram_com