#توماژ_پارت_79

با نفسی عمیق بغضمو پس زدم وخودمو با ریختن قهوه تو فنجونا سرگرم کردم ......

-بهتره بریم بیرون این جا یکم سرده

بی حرف با سینی حاوی فنجان های قهوه از کنارش گذشتم و به سالن رفتم ، روبروم نشست و با نگاه مشتاقش سرتاپامو برانداز کرد و گفت: برای اخر هفته می خوام مامانینا رو دعوت کنم مطمئنم خیلی خوشحال می شن اگه بفهمن که .....

-از این جا که رفتی دیگه برنگرد آرتین ..... تو منو ندیدی ..... فراموش کن

به وضوح جاخورد وچشمانش با ناباوری تو نگاه دل خونم قفل شد که از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتمو کمی پرده رو کنار زدم و نگاهم رو پنجره های روشن طبقه سوم ساختمون روبرویی موند

-می خوای باور کنم که اتفاقی این محل و برای زندگی انتخاب کردی؟

پرده رو انداختم و به سمتش برگشتم که گفت: اونا حق دارن بدونن که تنها پسرشون برگشته .... تو چت شده توماژ؟ تواین پنج سال چی به تو گذشته که چشمات انقدر باهام غریبه است؟ تو اون سال لعنتی چی به سرمون اومد که مامان و راهی بیمارستان کردو تو رو اواره غربت ؟

romangram.com | @romangram_com