#توماژ_پارت_70


بزرگمهر:

ماشینو پارک کردم و یه نگاه اجمالی به کوچه انداختم ، یه کوچه باغ که تنها چند خونه ویلایی بزرگ توش دیده می شد نگاهی به قصر روبروم کردموقدم جلو گذاشتم نگهبان با دیدنم جلو اومد و با تعظیم بلند بالایی منو به داخل خونه راهنمایی کرد ، حیاط بزرگ با درختان سربه فلک کشیده اش خبر از عمر طولانی قصر هزار چهره روبرو می داد ،صدای شرشر اب که از فواره حوض بزرگ وسط حیاط به گوش می رسید ارامش رو به دلم برگردوند ، نفس عمیقی کشیدم تا استرس ته دلمو پس بزنم... با یه نگاه سرسری از حیاط زیبای خونه دل کندمو از پله های ورودی بالا رفتم نگهبان درو با احترام باز کرد و ازم دعوت کرد تا به داخل برم

لبخندی زدم تا ظاهر خونسردم بشه نقابی برای دل پر اشوبم .... صدای موسیقی ملایم همه جا رو پر کرده بود پالتومو دم در تحویل دادم و نفسمو پر صدا بیرون دادمو راهروی کوچک ورودی رو رد کردم و قدم به سالن اصلی گذاشتم ..... با دیدن مردان و زنانی که تو گوشه کنار مشغول صحبت بودن کمی اروم تر شدم انگار باورم شده بود به قتلگاهم پا گذاشتم انگار وجود این ادما تضمینی بود برای امنیتم هنوز خودمم دلیل این استرس و نگرانی رو نمی دونستم ..... هر فحشی از کودکی تا به حال بلد بودم و دستچین کردمو مجلسیاشو حواله روح رفیق روانیم کردمو بعد چندتارو حواله خودم دادم که چشم بسته راه افتادم اومدم این جا وسط یه مشت ادم که معلوم نبود پشت نقاب هاشون چه گرگ های خوش خط و خالی خوابیده بود ..... اصلا من میون این ادما حرفی برای گفتن داشتم؟؟

-خیلی خوش امدی مرد جوان

با مکث به سمت صدا برگشتمو با تردید نگاهمو به مرد میان سال روبروم دوختم ....... موهای جو گندمی با ریش پرفسوری و کت شلوار توسی وکراوات زرد رنگش ازش مردی جذاب ساخته بود .... یعنی این بود؟؟ همون مردی که سال ها برای دیدنش نقشه کشیده بودیم و همه زندگی تنها رفیقم تو غربت شده بود لحظه شماری برای زمین زدنش ، مردی که هنوز برام مرموز و نااشنا باقی مونده بود ..... لبخند رو لبش و بی جواب گذاشتم که دستمو به گرمی فشرد برای لحظه ای تردید تمام وجودمو در برگرفت ... باید برمی گشتم من مرد این میدون نبودم ...... پاهای گریزانمو به سختی سرجاشون محکم کردمو نگاهم رو دستهاش که مردونه انگشتانم رو فشرده بود موند یعنی این دست ها بود که اتشی به جون هم خونه ام انداخته بود اتشی که هنوز می سوزوند ویران می کرد ولی خاموش نمی شد

با تعجب به چهره خونسرد و بی تفاوتم چشم دوخت ومات از بی جواب موندن خوش امد گوییش گفت:زبون مارو متوجه می شید؟


romangram.com | @romangram_com